Monday, October 5, 2009

شیخ کدام مصلحت؟ - مسيح علي نژاد

آقای هاشمی!

یک مشق ساده برای نسل من بنویسید.



آقای هاشمی!

حاشیه رفتن و به روی خود نیاوردن، در زیر آتشفشان نشستن و خلق و خوی خونسرد به خود گرفتن، در اوج خشم، خم به ابرو نیاوردن و خلاصه رندانه و سیاست مدارانه گوشه ردا و قبا از معرکه کنار کشیدن کار هرکه باشد کار نسل من نیست. پس همانند همه آن بارهایی که به گاه انتخابات، چهره و چشم به روی نسل من می گشودید و گوش می کردید به هر آنچه فارغ از پیچ و خم های سیاست بر زبان جماعت ساده وصادق جوان جاری می شد، اینبار نیز گوش کنید! من به رغم تحلیل همکاران دیگرم باور ندارم که گریه آن روز شما برای نسل نشسته به گرد میز انتخابات ریاست جمهوری نهم، نمایشی بود. دشواری درد و رنجی که به نسل من رفته است آنقدر سنگین و سهمگین هست که اگر هر مدیر مجمع و هر خبره مجلسی تنها یک دم در چشم های یکی از ما نگاه کند و چشم هایش از شرم و درد خیس وسرخ نشود باید به وجدان و قلب نداشته او تردید کرد. برای همین به اشک های شما در برابر همان جوانی که از فراموش شدن ناله می کند، باید دوباره نگاه کرد تا دریافت که آن اشک نشسته بر گونه پیر به میدان کارزار آمده، نمی تواند واقعی نباشد آنگاه که شوق جوانان پیرشده را در چشم های نگران شان می بیند که چه مشتقانه برای دیده شدن و انکار نشدن و وجود داشتن و ساختن فردایی دگرگونه به او که سالها مرد سوال برانگیز سیاست ایران بوده است پناه آورده بودند. حتما می دانستی که این نسل نشسته در خانه انتخاباتی شما، اشک که سهل است، پایش برسد جان هم کف دست می گیرند و بی هراس به خیابان می آیند؟ کدام بغض در برابر این همه صداقت یک نسل، توان مقاومت دارد؟ پس دوربین ها هم اگر نبودند، من هنوز باور دارم که همان چند جوان محدود و دست چین شده که به حلقه بزرگان راه یافته بودند، خود کافی بودند که اشک شما را برای تمام رنج های حقارتی که در تمان این سالها کشیده ایم، جاری سازند.



مرد معما و معمم میدان سیاست!

مسولیت شما و مجلس شورا و خبرگان و وظایف بزرگان دیگر این نظام را ما ابتدا در کتاب های تعلیمات مدنی دوره ابتدایی مان خوانده ایم. سوالات سخت برگه های امتحانی سال های کودکی، کابوس مان بود و به هر طریقی بود، پاسخ دادیم و گذراندیم آن روزها را اما باور کنید سوالهای سخت تری بی جواب مانده است در این نسال ها و انگار نمی گذرد این روزهای عذاب آور. همه آن نکته هایی که ما از کودکی به عنوان شرح وظایف مجالس بزرگان مان مشق کردیم، ظاهرا پرغلط بوده که حالا داریم جریمه اش را می نویسیم. ورنه مگر می شود سالها هی از پی هم بگذرند و ما مدام و مکرر بر دفترچه های دبستان و دبیرسان و دانشگاه و دفتر و دستک روزنامه و حالا دیوارهای شهر شرح وظایف راهبران و مدیران و نمایندگان و سیاستمداران مان را بنویسیم و عاقبت هم کسی پیدا نشود این مشق های ما را تحویل بگیرد؟ خطی معوج هم اگر بر موج مشق های اعتراضی نسل ما کشیده می شد قانع بودیم، غافل از آنکه مجلس شورا و خبرگان و منادیان مجمع تشخیص مصلحت نظام این روزها سخت مشغول نوشتن سرمشق های جدید برای جریمه های بعدی شده اند و هیچ کس به روی خودش نمی آورد که آنچه پرغلط است نه مشق های ماست و نه شیوه های نگارش ما بلکه وظایف شما و بزرگان دیگر نظام به زمین مانده و برای همین است که دست نوشته های ما در مورد وظایف بزرگان ما بیهوده و بی معنی دیده می شوند و ما مدام خط می خوریم و مدام کتک می خوریم و مدام زندانی می شویم و به تازگی به معلمان سخت گیر ما اجازه کشتن ما را هم داده اند و مدام شلیک می شویم و مدام شکنجه می شوم و مدام کشته می شویم.



آقای هاشمی!

همتی کن و بگذر از این دانش آموز جا مانده و تارانده از مدرسه، نخواه دوباره همه آن شرح وظایفی که از نوجوانی، مثل ماشین در مغزمان می چرخاندیم و تکرار می کردیم را تند و تند بازگو کنم اینجا. از من نخواه اصول صریح همان قانون اساسی نیم بند مان را دوباره برایتان مشق کنم در این سطور. بگذار اینبار من از شما بخواهم یک مشق ساده برای نسل من بنویسید. راه دوری نمی رود اگر دست به قلم و کاغذ ببرید و یک نامه به نام جوانانی که این روزها چشم به پیران شهر دوخته اند بنویسید و بگوئید مردود واقعی تعلیمات مدنی مائیم یا شما؟ به نسل من بگویید؛ کجای کار ما اشتباه بوده و چرا همکلاسی های من این روزها به نوبت کشته می شوند؟ ایراد از مدرسه و مدرس است یا ما درس آموز خوبی نبودیم که تنبیه و تادیب دارد از ما قربانی می گیرد و ما زیر و دست و پای کسانی که خود را معلم نام نهاده اند، هر روز داریم له می شویم؟ یک نگاه ساده، درست همانند همان نگاهی که به میز مصاحبه انتخاباتی تان با جوانان انداخته بودید بیاندازید. خالی شده. ما را یکی یکی یا از شهر فراری داده اند و در غربت نشانده اند، یا در بهشت زهرا زیر خروارها خاک مسکن داده اند و یا وقتی اوین کفاف مان را نداد، کهریزک برایمان ساخته اند. دور میز شما دیگر کسی نیست و حالا بالای همان مشق هایی که ما فقط از روی قانون اساسی برایتان می نوشتیم هم به جای مهر تشویق و ترغیب، مهر تهدید و تشویش اذهان عمومی زده اند و فتوای زندان و تبعید و مرگ برایمان صادر کردند.



شیخ مصلحت اندیش!

کدام مطلحت بالاتر از مصلحت نسل بی پناه ما بود که به خاطرش مهر سکوت بر لب زدید و صندلی نشست پایانی مجلس خبرگان را ترک کردید و حتی یک کلام از رنجی که ما می بریم نگفته اید؟ بی شک بزرگتر از ما و از حلقه همراهان دیروز خودتان به شما بسیار گفته اند که "فرصت تاریخی" از دست داده اید و "نشست شکست" آفریده اید و قافیه را به قیامت باخته اید و چه و چه، من اینها را نمی گویم و تنها یک پرسش ساده از شما دارم و با آنکه می دانم در قاموس بزرگان، جواب سوال برای جوان یک لا قبا فرستادن، غریب است و دور از ذهن اما باز هم می پرسم شاید در خلوت اتاقی که نشسته اید و بی شک کلمات نسل مرا هم گاهی مرور می کنید تنها دقایقی به این پرسش ساده هم فکر کنید.

اهل تعارف و تملق هم نیست نسل من و بی رودربایستی به شما بارها گفته است که محبوب نیستید و از شما بغض ها به دل دارند این جماعت اما حتما دیده اید که برای همین جماعت رنج دیده، پای درد مشترک و حفظ کلیت کشور که به میان می آید برای پشت کردن به کوتوله ها و کوتاه قدهای سیاست، قدر بزرگ منشی ها را می داند و به آسانی به تصحیح بر می آید و مشی و منش گذشته دوباره مرور می کند و آنگاه دست برای همراهی به سمت کسی دراز می کند که گدا پروری را برای سرزمین غنی مادری مان نسخه پیچ نمی کند. همین جماعت به تمامی شعارهای پیش از این اش که دلی از شما شکسته بود چنان پشت می کند که به گمانم در خیال و خاطر خودتان تان هم نمی گنجید این همه هنرمندی نسل من برای دوباره ساختن و دوباره پیوند خوردن. آقای هاشمی، نسل من که با هیچ کس عهد اخوت ابدی نبسته خوب می داند برای ابدی نشدن عمر دروغ و قانون شکنی، سراغ چه کسی باید برود. برای همین است که اگر در یک جمعه هشدار دریافت می کند که به خیابان نیاید و اگر آمد مسولیت خون اش با دیگران است، به آسانی چشم بر زندگی دلچسب خود می بندد و شب، شوخی و جدی وصیت نامه می نویسد و فردا یک جایی گوشه یکی از همان خیابان های شهر آرام بر زمین می خوابد و می میرد تا شاید پایان زندگی او آغاز آزادی برادران و خواهران حقارت کشیده اش در تمام این سالها باشد. همین نسل جنازه بی جان عزیزش را هنوز به خاک نسپرده، برای جمعه دیگر برنامه می چیند و صدای شان را حتما شنیده ای که چه ملتمسانه دست یاری به سمت شما دراز کرده بودند تا شاید کلامی بگویید که داغ عزیزان از دست رفته، بیش از این جوانان شهر را پیر نکند. برای همین آمدند و پای نماز اعتراض تان ایستادند و نیازشان را فریاد زدند. این ها را برای سوختن دل شما نمی گویم چون می دانم دیدن جسدهای ما بر سنگفرش های شهر پیش از این نامه و شکوایه، دل تان را سوزانده است و بی شک اشک ها جاری ساخته است. اینها را می گویم تا بدانید که این نسل نه از مشق های مکرری که خط می خورد و دور انداخته می شود می ترسد و نه از جریمه های بی نهایت اش جا می ماند و از نفس می افتد اما یک سوال دارد که هرچه کنکاش می کند پاسخی برایش نمی یابد؟



کهنه کار سیاست ایران!

کار ما از صبوری کردن گذشته اما تردید مکن که شکیبا تر از نسل ما حتی در حلقه یاران انقلابی دیروز خودتان نمی یابید. پس پیشاپیش بدانید که ما از شما حتی شتاب برای براندازی و فتوای عزل هم نمی خواهیم. اگر چه به اقتضای سن مان متهمیم به رفتارهای خام و شتاب آلود اما یادتان باشد ما حتی با شیوه کارپرداز و عضو هیات رئیسه مجلس اصولگرا بیگانه ایم که برای تاختن به بزرگان، ریش سفید شده اش را به حنا آراسته بود آنگاه که در برابر دوربین صدا و سیما به کاندیدای انتخابات ریاست جمهوری می تاخت تا شاید شکل و شمایل و صدایش مقتدر و جوان به نظر آید. در قاموس ما رنگ سرخ بر موی سپید آن چهره نظامی هم بیگانه است که در جشن بزرگان و مراسم ریاست جمهوری احمدی نژاد چهره به جوانی می آراید تا مبادا موی سپید از اقتدار نظامی اش بکاهد. اینها را گفته ام تا بدانید به همان اندازه که آنها سپیدی موی پنهان می کنند تا در میدان مبارزه، جوان و مقتدر به نظر آیند ما می بالیم به موهای سپید شده مان که زیر فشارهای صاحب همین تفکر به پیری زودرس گرفتار شده ایم و بی شک به پختگی زودرس نیز. براین اساس شک نکنید که ما از شما افراط و انقلاب و شتاب نمی خواستیم. پیر و صبور به نظاره نشسته بودیم تا ببینیم تنها یکی از همه آن هزاران رنجی که در روزهای انتخابات بر ما رفته بود را از زبان یک ملت بی تریبون بیان می کنید. غائب بودن شما در نشست پایانی مجلس خبرگان و مراسم آغاز به کار رئیس دولت ایران پاسخ دوگانه و نا روشنی است که نمی شود به آن بالید.



جناب رئیس!

ریاست شما بر مجلس و مجمع، بی شک شانه های شما را سنگین تر می کند اما این روزها مسولیت همه وظایف به زمین مانده شما روی شانه های نسل ما مانده است انگار. نسل من امروز دهان به پهنای همه دردهای عالم گشوده است تا گوشی شنوا بیابد اما به پهنای همه پنبه زارهای عالم انگار در حوالی ما ناشنوایی، نهادینه شده و جز به گاه مدح و ثنا نیز پنبه از گوش برون نمی کنند. شما اما خوب گوش کنید و صدا و تقاضای جوانان پیرشده اما صبور خانه را بشنوید و سپس اگر به مصلحت دیدید نامه ای برای نسل ما بنویسید و به این پرسش ساده ما جواب دهید: نویسنده کتاب امیرکبیر و ایران، چگونه قرار است پای ایران کبیر بایستد؟


--------------------------------------------------------------------------------

پاسخ یک شاعر به شعر تازه ی مقام رهبری - فروغ ابتهاج

پاسخ یک شاعر به شعر تازه ی مقام رهبری
فروغ ابتهاج

دیروز، غزلی از سیدعلی خامنه‌ای، در سایت فارس نیوز منتشر شد.

این غزل را ایشان در جلسه‌ای که با ناشنوایان داشتند، قرائت کرده و سعی کرده بودند از زبان ناشنوایان به توصیف حال و روز و خصوصیت‌های خودشان نیز بپردازند و جالب تر از همه چیز شاید، تخلص ایشان به "امین" است.

از آنجایی که نویسنده این سطور -که از قضا دستی هم در شعر و شاعری دارد- شعر ایشان را توصیف چندان دقیقی از ویژگی‌های ایشان نیافت، سعی نمود در جوابیه‌ای با همان ردیف و وزن، ویژگی‌های ایشان را یک بار دیگر مرور کند.

در این شعر سعی شده است یکایک ابیات تا جای ممکن پاسخی باشند بر ابیات شعری که مقام رهبری گفته است.
در ابتدا شعر وی و سپس جوابیه این حقیر در پی می آید:


مناجات ناشنوایان
سیدعلی خامنه‌ای

ما خیل بندگانیم ما را تو می‌شناسی
هر چند بی‌زبانیم ما را تو می‌شناسی

ویرانه‌ئیم و در دل گنجی ز راز داریم
با آنكه بی‌نشانیم، ما را تو می‌شناسی

با هر كسی نگوییم راز خموشی خویش
بیگانه با كسانیم ما را تو می‌شناسی

آیینه‌ایم و هرچند لب بسته‌ایم از خلق
بس رازها كه دانیم ما را تو می‌شناسی

از قیل و قال بستند، گوش و زبان ما را
فارغ از این و آنیم ما را تو می‌شناسی

از ظن خویش هركس، از ما فسانه‌ها گفت
چون نای بی‌زبانیم ما را تو می‌شناسی

در ما صفای طفلی، نفْسُرد از هیاهو
گلزار بی‌خزانیم ما را تو می‌شناسی

آیینه‌سان برابر گوییم هرچه گوییم
یك‌رو و یك‌زبانیم ما را تو می‌شناسی

خط نگه نویسد حال درون ما را
در چشم خود نهانیم ما را تو می‌شناسی

لب بسته چون حكیمان، سرخوش چو كودكانیم
هم پیر و هم جوانیم ما را تو می‌شناسی

با دُرد و صافِ گیتی، گه سرخوش است گه غم
ما دُرد غم كشانیم ما را تو می‌شناسی

از وادی خموشی راهی به نیك‌روزی است
ما روزبه، از آنیم ما را تو می‌شناسی

كس راز غیر از ما، نشنید بس "امین"ایم
بهر كسان امانیم ما را تو می‌شناسی

***


جوابیه به غزل- مناجات شنوایان


ما خیل خفتگانیم ما را تو می شناسی
در رأس باطلانیم ما را تو می شناسی

ویرانه‌ایم و در دل آرامشی نداریم
چندیست لب به جانیم ما را تو می شناسی

با هر کسی نگوییم راز تحجّر خویش
بیگانه با زمانیم ما را تو می شناسی


تاریک گشته چندی آئینه دل ما
زنگار بستگانیم ما را تو می شناسی

با صد دروغ بستیم گوش و زبان خود را
رسوای این و آنیم ما را تو می شناسی

از ظن خویش گفتیم افسانه‌ها که دانی
از کف شده عنانیم، ما را تو می شناسی

چندی مریض گشتیم، بعدش علیل گشتیم
چون برگ در خزانیم ما را تو می شناسی

جز کذب غیر و تهمت، چیز دگر نگوییم
صدرو و صدزبانیم ما را تو می شناسی

آری فقط تو دانی حال درون ما را
کشتی شکستگانیم، ما را تو می شناسی

عمری گذشت و جز ظلم بر دیگران نکردیم
منفور بندگانیم، ما را تو می شناسی

تکفیر و قتل و غارت چندیست حرفه ماست
جز فتنه ما ندانیم، ما را تو می شناسی

عمریست در خموشی، نوری نمانده ما را
ما تیره رو از آنیم، ما را تو می شناسی

کس حرف راست از ما نشنید بس "دروغ"ایم
آری! دگر نمانیم ما را تو می شناسی