Monday, October 5, 2009

شیخ کدام مصلحت؟ - مسيح علي نژاد

آقای هاشمی!

یک مشق ساده برای نسل من بنویسید.



آقای هاشمی!

حاشیه رفتن و به روی خود نیاوردن، در زیر آتشفشان نشستن و خلق و خوی خونسرد به خود گرفتن، در اوج خشم، خم به ابرو نیاوردن و خلاصه رندانه و سیاست مدارانه گوشه ردا و قبا از معرکه کنار کشیدن کار هرکه باشد کار نسل من نیست. پس همانند همه آن بارهایی که به گاه انتخابات، چهره و چشم به روی نسل من می گشودید و گوش می کردید به هر آنچه فارغ از پیچ و خم های سیاست بر زبان جماعت ساده وصادق جوان جاری می شد، اینبار نیز گوش کنید! من به رغم تحلیل همکاران دیگرم باور ندارم که گریه آن روز شما برای نسل نشسته به گرد میز انتخابات ریاست جمهوری نهم، نمایشی بود. دشواری درد و رنجی که به نسل من رفته است آنقدر سنگین و سهمگین هست که اگر هر مدیر مجمع و هر خبره مجلسی تنها یک دم در چشم های یکی از ما نگاه کند و چشم هایش از شرم و درد خیس وسرخ نشود باید به وجدان و قلب نداشته او تردید کرد. برای همین به اشک های شما در برابر همان جوانی که از فراموش شدن ناله می کند، باید دوباره نگاه کرد تا دریافت که آن اشک نشسته بر گونه پیر به میدان کارزار آمده، نمی تواند واقعی نباشد آنگاه که شوق جوانان پیرشده را در چشم های نگران شان می بیند که چه مشتقانه برای دیده شدن و انکار نشدن و وجود داشتن و ساختن فردایی دگرگونه به او که سالها مرد سوال برانگیز سیاست ایران بوده است پناه آورده بودند. حتما می دانستی که این نسل نشسته در خانه انتخاباتی شما، اشک که سهل است، پایش برسد جان هم کف دست می گیرند و بی هراس به خیابان می آیند؟ کدام بغض در برابر این همه صداقت یک نسل، توان مقاومت دارد؟ پس دوربین ها هم اگر نبودند، من هنوز باور دارم که همان چند جوان محدود و دست چین شده که به حلقه بزرگان راه یافته بودند، خود کافی بودند که اشک شما را برای تمام رنج های حقارتی که در تمان این سالها کشیده ایم، جاری سازند.



مرد معما و معمم میدان سیاست!

مسولیت شما و مجلس شورا و خبرگان و وظایف بزرگان دیگر این نظام را ما ابتدا در کتاب های تعلیمات مدنی دوره ابتدایی مان خوانده ایم. سوالات سخت برگه های امتحانی سال های کودکی، کابوس مان بود و به هر طریقی بود، پاسخ دادیم و گذراندیم آن روزها را اما باور کنید سوالهای سخت تری بی جواب مانده است در این نسال ها و انگار نمی گذرد این روزهای عذاب آور. همه آن نکته هایی که ما از کودکی به عنوان شرح وظایف مجالس بزرگان مان مشق کردیم، ظاهرا پرغلط بوده که حالا داریم جریمه اش را می نویسیم. ورنه مگر می شود سالها هی از پی هم بگذرند و ما مدام و مکرر بر دفترچه های دبستان و دبیرسان و دانشگاه و دفتر و دستک روزنامه و حالا دیوارهای شهر شرح وظایف راهبران و مدیران و نمایندگان و سیاستمداران مان را بنویسیم و عاقبت هم کسی پیدا نشود این مشق های ما را تحویل بگیرد؟ خطی معوج هم اگر بر موج مشق های اعتراضی نسل ما کشیده می شد قانع بودیم، غافل از آنکه مجلس شورا و خبرگان و منادیان مجمع تشخیص مصلحت نظام این روزها سخت مشغول نوشتن سرمشق های جدید برای جریمه های بعدی شده اند و هیچ کس به روی خودش نمی آورد که آنچه پرغلط است نه مشق های ماست و نه شیوه های نگارش ما بلکه وظایف شما و بزرگان دیگر نظام به زمین مانده و برای همین است که دست نوشته های ما در مورد وظایف بزرگان ما بیهوده و بی معنی دیده می شوند و ما مدام خط می خوریم و مدام کتک می خوریم و مدام زندانی می شویم و به تازگی به معلمان سخت گیر ما اجازه کشتن ما را هم داده اند و مدام شلیک می شویم و مدام شکنجه می شوم و مدام کشته می شویم.



آقای هاشمی!

همتی کن و بگذر از این دانش آموز جا مانده و تارانده از مدرسه، نخواه دوباره همه آن شرح وظایفی که از نوجوانی، مثل ماشین در مغزمان می چرخاندیم و تکرار می کردیم را تند و تند بازگو کنم اینجا. از من نخواه اصول صریح همان قانون اساسی نیم بند مان را دوباره برایتان مشق کنم در این سطور. بگذار اینبار من از شما بخواهم یک مشق ساده برای نسل من بنویسید. راه دوری نمی رود اگر دست به قلم و کاغذ ببرید و یک نامه به نام جوانانی که این روزها چشم به پیران شهر دوخته اند بنویسید و بگوئید مردود واقعی تعلیمات مدنی مائیم یا شما؟ به نسل من بگویید؛ کجای کار ما اشتباه بوده و چرا همکلاسی های من این روزها به نوبت کشته می شوند؟ ایراد از مدرسه و مدرس است یا ما درس آموز خوبی نبودیم که تنبیه و تادیب دارد از ما قربانی می گیرد و ما زیر و دست و پای کسانی که خود را معلم نام نهاده اند، هر روز داریم له می شویم؟ یک نگاه ساده، درست همانند همان نگاهی که به میز مصاحبه انتخاباتی تان با جوانان انداخته بودید بیاندازید. خالی شده. ما را یکی یکی یا از شهر فراری داده اند و در غربت نشانده اند، یا در بهشت زهرا زیر خروارها خاک مسکن داده اند و یا وقتی اوین کفاف مان را نداد، کهریزک برایمان ساخته اند. دور میز شما دیگر کسی نیست و حالا بالای همان مشق هایی که ما فقط از روی قانون اساسی برایتان می نوشتیم هم به جای مهر تشویق و ترغیب، مهر تهدید و تشویش اذهان عمومی زده اند و فتوای زندان و تبعید و مرگ برایمان صادر کردند.



شیخ مصلحت اندیش!

کدام مطلحت بالاتر از مصلحت نسل بی پناه ما بود که به خاطرش مهر سکوت بر لب زدید و صندلی نشست پایانی مجلس خبرگان را ترک کردید و حتی یک کلام از رنجی که ما می بریم نگفته اید؟ بی شک بزرگتر از ما و از حلقه همراهان دیروز خودتان به شما بسیار گفته اند که "فرصت تاریخی" از دست داده اید و "نشست شکست" آفریده اید و قافیه را به قیامت باخته اید و چه و چه، من اینها را نمی گویم و تنها یک پرسش ساده از شما دارم و با آنکه می دانم در قاموس بزرگان، جواب سوال برای جوان یک لا قبا فرستادن، غریب است و دور از ذهن اما باز هم می پرسم شاید در خلوت اتاقی که نشسته اید و بی شک کلمات نسل مرا هم گاهی مرور می کنید تنها دقایقی به این پرسش ساده هم فکر کنید.

اهل تعارف و تملق هم نیست نسل من و بی رودربایستی به شما بارها گفته است که محبوب نیستید و از شما بغض ها به دل دارند این جماعت اما حتما دیده اید که برای همین جماعت رنج دیده، پای درد مشترک و حفظ کلیت کشور که به میان می آید برای پشت کردن به کوتوله ها و کوتاه قدهای سیاست، قدر بزرگ منشی ها را می داند و به آسانی به تصحیح بر می آید و مشی و منش گذشته دوباره مرور می کند و آنگاه دست برای همراهی به سمت کسی دراز می کند که گدا پروری را برای سرزمین غنی مادری مان نسخه پیچ نمی کند. همین جماعت به تمامی شعارهای پیش از این اش که دلی از شما شکسته بود چنان پشت می کند که به گمانم در خیال و خاطر خودتان تان هم نمی گنجید این همه هنرمندی نسل من برای دوباره ساختن و دوباره پیوند خوردن. آقای هاشمی، نسل من که با هیچ کس عهد اخوت ابدی نبسته خوب می داند برای ابدی نشدن عمر دروغ و قانون شکنی، سراغ چه کسی باید برود. برای همین است که اگر در یک جمعه هشدار دریافت می کند که به خیابان نیاید و اگر آمد مسولیت خون اش با دیگران است، به آسانی چشم بر زندگی دلچسب خود می بندد و شب، شوخی و جدی وصیت نامه می نویسد و فردا یک جایی گوشه یکی از همان خیابان های شهر آرام بر زمین می خوابد و می میرد تا شاید پایان زندگی او آغاز آزادی برادران و خواهران حقارت کشیده اش در تمام این سالها باشد. همین نسل جنازه بی جان عزیزش را هنوز به خاک نسپرده، برای جمعه دیگر برنامه می چیند و صدای شان را حتما شنیده ای که چه ملتمسانه دست یاری به سمت شما دراز کرده بودند تا شاید کلامی بگویید که داغ عزیزان از دست رفته، بیش از این جوانان شهر را پیر نکند. برای همین آمدند و پای نماز اعتراض تان ایستادند و نیازشان را فریاد زدند. این ها را برای سوختن دل شما نمی گویم چون می دانم دیدن جسدهای ما بر سنگفرش های شهر پیش از این نامه و شکوایه، دل تان را سوزانده است و بی شک اشک ها جاری ساخته است. اینها را می گویم تا بدانید که این نسل نه از مشق های مکرری که خط می خورد و دور انداخته می شود می ترسد و نه از جریمه های بی نهایت اش جا می ماند و از نفس می افتد اما یک سوال دارد که هرچه کنکاش می کند پاسخی برایش نمی یابد؟



کهنه کار سیاست ایران!

کار ما از صبوری کردن گذشته اما تردید مکن که شکیبا تر از نسل ما حتی در حلقه یاران انقلابی دیروز خودتان نمی یابید. پس پیشاپیش بدانید که ما از شما حتی شتاب برای براندازی و فتوای عزل هم نمی خواهیم. اگر چه به اقتضای سن مان متهمیم به رفتارهای خام و شتاب آلود اما یادتان باشد ما حتی با شیوه کارپرداز و عضو هیات رئیسه مجلس اصولگرا بیگانه ایم که برای تاختن به بزرگان، ریش سفید شده اش را به حنا آراسته بود آنگاه که در برابر دوربین صدا و سیما به کاندیدای انتخابات ریاست جمهوری می تاخت تا شاید شکل و شمایل و صدایش مقتدر و جوان به نظر آید. در قاموس ما رنگ سرخ بر موی سپید آن چهره نظامی هم بیگانه است که در جشن بزرگان و مراسم ریاست جمهوری احمدی نژاد چهره به جوانی می آراید تا مبادا موی سپید از اقتدار نظامی اش بکاهد. اینها را گفته ام تا بدانید به همان اندازه که آنها سپیدی موی پنهان می کنند تا در میدان مبارزه، جوان و مقتدر به نظر آیند ما می بالیم به موهای سپید شده مان که زیر فشارهای صاحب همین تفکر به پیری زودرس گرفتار شده ایم و بی شک به پختگی زودرس نیز. براین اساس شک نکنید که ما از شما افراط و انقلاب و شتاب نمی خواستیم. پیر و صبور به نظاره نشسته بودیم تا ببینیم تنها یکی از همه آن هزاران رنجی که در روزهای انتخابات بر ما رفته بود را از زبان یک ملت بی تریبون بیان می کنید. غائب بودن شما در نشست پایانی مجلس خبرگان و مراسم آغاز به کار رئیس دولت ایران پاسخ دوگانه و نا روشنی است که نمی شود به آن بالید.



جناب رئیس!

ریاست شما بر مجلس و مجمع، بی شک شانه های شما را سنگین تر می کند اما این روزها مسولیت همه وظایف به زمین مانده شما روی شانه های نسل ما مانده است انگار. نسل من امروز دهان به پهنای همه دردهای عالم گشوده است تا گوشی شنوا بیابد اما به پهنای همه پنبه زارهای عالم انگار در حوالی ما ناشنوایی، نهادینه شده و جز به گاه مدح و ثنا نیز پنبه از گوش برون نمی کنند. شما اما خوب گوش کنید و صدا و تقاضای جوانان پیرشده اما صبور خانه را بشنوید و سپس اگر به مصلحت دیدید نامه ای برای نسل ما بنویسید و به این پرسش ساده ما جواب دهید: نویسنده کتاب امیرکبیر و ایران، چگونه قرار است پای ایران کبیر بایستد؟


--------------------------------------------------------------------------------

پاسخ یک شاعر به شعر تازه ی مقام رهبری - فروغ ابتهاج

پاسخ یک شاعر به شعر تازه ی مقام رهبری
فروغ ابتهاج

دیروز، غزلی از سیدعلی خامنه‌ای، در سایت فارس نیوز منتشر شد.

این غزل را ایشان در جلسه‌ای که با ناشنوایان داشتند، قرائت کرده و سعی کرده بودند از زبان ناشنوایان به توصیف حال و روز و خصوصیت‌های خودشان نیز بپردازند و جالب تر از همه چیز شاید، تخلص ایشان به "امین" است.

از آنجایی که نویسنده این سطور -که از قضا دستی هم در شعر و شاعری دارد- شعر ایشان را توصیف چندان دقیقی از ویژگی‌های ایشان نیافت، سعی نمود در جوابیه‌ای با همان ردیف و وزن، ویژگی‌های ایشان را یک بار دیگر مرور کند.

در این شعر سعی شده است یکایک ابیات تا جای ممکن پاسخی باشند بر ابیات شعری که مقام رهبری گفته است.
در ابتدا شعر وی و سپس جوابیه این حقیر در پی می آید:


مناجات ناشنوایان
سیدعلی خامنه‌ای

ما خیل بندگانیم ما را تو می‌شناسی
هر چند بی‌زبانیم ما را تو می‌شناسی

ویرانه‌ئیم و در دل گنجی ز راز داریم
با آنكه بی‌نشانیم، ما را تو می‌شناسی

با هر كسی نگوییم راز خموشی خویش
بیگانه با كسانیم ما را تو می‌شناسی

آیینه‌ایم و هرچند لب بسته‌ایم از خلق
بس رازها كه دانیم ما را تو می‌شناسی

از قیل و قال بستند، گوش و زبان ما را
فارغ از این و آنیم ما را تو می‌شناسی

از ظن خویش هركس، از ما فسانه‌ها گفت
چون نای بی‌زبانیم ما را تو می‌شناسی

در ما صفای طفلی، نفْسُرد از هیاهو
گلزار بی‌خزانیم ما را تو می‌شناسی

آیینه‌سان برابر گوییم هرچه گوییم
یك‌رو و یك‌زبانیم ما را تو می‌شناسی

خط نگه نویسد حال درون ما را
در چشم خود نهانیم ما را تو می‌شناسی

لب بسته چون حكیمان، سرخوش چو كودكانیم
هم پیر و هم جوانیم ما را تو می‌شناسی

با دُرد و صافِ گیتی، گه سرخوش است گه غم
ما دُرد غم كشانیم ما را تو می‌شناسی

از وادی خموشی راهی به نیك‌روزی است
ما روزبه، از آنیم ما را تو می‌شناسی

كس راز غیر از ما، نشنید بس "امین"ایم
بهر كسان امانیم ما را تو می‌شناسی

***


جوابیه به غزل- مناجات شنوایان


ما خیل خفتگانیم ما را تو می شناسی
در رأس باطلانیم ما را تو می شناسی

ویرانه‌ایم و در دل آرامشی نداریم
چندیست لب به جانیم ما را تو می شناسی

با هر کسی نگوییم راز تحجّر خویش
بیگانه با زمانیم ما را تو می شناسی


تاریک گشته چندی آئینه دل ما
زنگار بستگانیم ما را تو می شناسی

با صد دروغ بستیم گوش و زبان خود را
رسوای این و آنیم ما را تو می شناسی

از ظن خویش گفتیم افسانه‌ها که دانی
از کف شده عنانیم، ما را تو می شناسی

چندی مریض گشتیم، بعدش علیل گشتیم
چون برگ در خزانیم ما را تو می شناسی

جز کذب غیر و تهمت، چیز دگر نگوییم
صدرو و صدزبانیم ما را تو می شناسی

آری فقط تو دانی حال درون ما را
کشتی شکستگانیم، ما را تو می شناسی

عمری گذشت و جز ظلم بر دیگران نکردیم
منفور بندگانیم، ما را تو می شناسی

تکفیر و قتل و غارت چندیست حرفه ماست
جز فتنه ما ندانیم، ما را تو می شناسی

عمریست در خموشی، نوری نمانده ما را
ما تیره رو از آنیم، ما را تو می شناسی

کس حرف راست از ما نشنید بس "دروغ"ایم
آری! دگر نمانیم ما را تو می شناسی

Monday, September 28, 2009

آقای احمدی نژاد! دو سوال بی رحمانه دارم، فقط دو دقیقه سکوت کن - مسيح علي نژاد

آقای احمدی نژاد! دو سوال بی رحمانه دارم، فقط دو دقیقه سکوت کن

رئیس جمهور آقا !

به آمریکا، به کشوری که در آن آزادانه می توانی راه بروی و برخلاف کشور اسلامی ایران، از بالا تا پایین دولتش را نقد کنی، خوش آمدی. خوش آمدن از آن رو که شاید چشم هایت کمی درشت شود و ببینی آزادی آن نیست که تو و همپالگی هایت فخر آن را به جهان می فروشید. آزادی یعنی همین که تو در مقر سازمان ملل در قلب آمریکا بایستی و دهانت را باز کنی و کشورهای مدعی دموکراسی را به ناسزا بگیری . آزادی این نیست که در تمام این سالها در ایران، ما حتی یک کنفرانس بین المللی هم نداشتیم که کسی بیاید و دهان باز کند و یک کلام کوچک در نقد یکی از کشورهای اسلامی بگوید.

آزادی یعنی همین که در تلویزیون فرانسه بنشینی و رییس دولت فرانسه را به استهزاء بگیری، آزادی این نیست که در تلویزیون ما در تمام این سالها رییس جمهور فرانسه پیشکش، یک شهروند معمولی هم نمی تواند بیاید یک نقد کوچک به آبدارچی رییس جمهور یا بیت بزرگانش بکند.

آزادی یعنی همین که تو به همراه دوستانت با ردا و قبای روحانیت در خیابان های نیویورک راه بروید و سرتان را به عنوان یک ضد آمریکایی بالا بگیرید و پلیس آن کشور دنبالتان راه بیافتد که کسی از گل نازکتر به شما نگوید. آزادی این نیست که کسی جرائت نکند با لباس و و پوشش و شمایل خاص کشور خودش، پایش را در چند قدمی مرز ایران بگذارد و تازه وقتی که سرتا پایش را از همان پله های هواپیما به زمین نیامده به سلیقه شما بپوشاند و در خیابان های ما راه برود، آنگاه کافیست تا روسری عادت نداشته اش کمی کنار رود و چند تار مویش پایه های اسلامتان را بلرزاند و پلیس بالای سرش بفرستید.

آزادی یعنی همین که تو لبخند معروفت را به دوربین های تمامی عکاسان دنیا نشان دهی و هرچه دلت خواست به رسانه های دنیا بگویی و فردا بدون سانسور، عکس و حرفت در روزنامه های جهان بنشیند. آزادی این نیست که از وزارت ارشاد و وزارت اطلاعات و شورای عالی امنیت ملی و دادستانی و باقی مراکز نظارتی و امنیتی ایران اسلامی، برای دفتر روزنامه ها، خروار خروار بخشنامه بفرستید که اگر مصاحبه فلان مقام آمریکایی را چاپ کنید به سرنوشت باقی روزنامه های به محاق رفته گرفتار می شوید.

آزادی یعنی همین که آن خبرنگارهای نور چشمی که در هیات همراه تو به آمریکا آمده اند به آسانی به مراکز شهر می روند و از فقر آمریکا هم گزارش می دهند و این اصلا اقتصاد و اقتدار دولتی را متزلزل نمی کند و دولتی از ترس مخدوش شدن صورتش، خبرنگارانت را به بند و حبس نمی کند و آنها اگر توان داشته باشند، می توانند تند و تند از آنچه در شهر می گذرد خبر مخابره کنند. آزادی این نیست که اگر یک دختر بیست و سه ساله فرانسوی، و یا یک خبرنگار نشریه آمریکایی، یک ایمیل ساده به دوستانش می فرستد و عکس و خبر آنچه در خیابان های جمهوری اسلامی می گذرد را برای دوستان و یا همکارانش مخابره می کند، آنگاه دولت شما بلرزد و دخترک و خبرنگار جوان را ابتدا در انفرادی بیاندازد و سپس از آنها اعتراف بگیرند و عاقبت رسوای جهان شوتد که یک ایمیل یا خبررسانی معمولی هم می تواند در ایران زندگی یک خارجی را نابود کند.

آزادی یعنی همین که به تو تریبون می دهند تا قصه حسین کرد شبستری را هم با معجونی از لبخندهای همیشگی ات حواله رسانه های آزاد اینجا کنی و هیچ دست و دلت نلرزد که حرف هایت را وارونه می سازند و ترجمه خودشان را روی آن می گذارند و حتی در کریسمس شان هم از تو برای فرستادن پیام به ملت شان دعوت می کنند. آزادی این نیست که تلویزیون جمهوری اسلامی جرات پخش پیام تبریک عید نوروز رئیس جمهور آمریکا به ملت ایران را که ندارد هیچ، صدای اوباما را سانسور می کنند و ترجمه ای کاملا متفاوت و متناسب با منویات خود را بر آن می گذارند تا یک دشمن خیالی برای ملت ایران خلق کنند و همه قصور را هم بیاندازند گردن این دشمن همیشه در صحنه.

آزادی یعنی همین که دستت به خون هم اگر آلوده باشد باز هم دستت را پس نمی زنند و برایت صندلی پیش می کشند تا بگویی ندا آقا سلطان به دستور هیچ سلطانی در ایران کشته نشده و این یک مرگ اتفاقی یا مشکوک بوده است. آزادی یعنی همین که تو به جای فریاد زدن بغض میلیون ها ایرانی و به همراه داشتن عکس عزیزان خانه مشترکت ایران، ناگهان عکس زن مصری را از جیب کت خود در بیاوری و چهره در هم بکشی و بغضی ساختگی تقدیم دوربین های آمریکایی کنی و کمی هم ادامه می دادند اشکی هم به چشم هایت جاری می ساختی تا بگویی تا چه اندازه متاثری که خبر کشته شدن این زن مصری در آلمان مثلا چند درصد کمتر از خبر کشته شدن ندا آقا سلطان انعکاس جهانی یافته است.

آقای احمدی نژاد!

اگر بر فرض، زن مسلمان مصری را در آلمان کشته اند، ندا، دختر جوان ایرانی را خود ایرانی های به اصطلاح مسلمان کشته اند و برای همین است که دنیا می خواهد بداند سینه درانی تو و همپالگی هایت در دولت جمهوری اسلامی ایران تا کتون برای کشف قانلان ندا، چه کرده است؟ برفرض که تو زیرک بودی و سوال را با سوال جواب دادی و حالا قهرمان دنیای اسلام شدی، اما زیرکی را کنار بگذار و یک بار با شرف و شعور و احساس انسانی ات به دو پرسش ساده من جواب بده. اصلا جواب هم پیشکش، برای این دو سوال ساده، تنها دودقیقه سکوت کن، دو دقیق وقت بگذار ، دو دقیقه فکر کن، شاید قلب و وجدانی در وجودت یافت شود و از این پس وقتی دهان برای توجیه و توضیح ناراست می گشایی، دست و دلت کمی بلرزد:

اگر به دختر جوان تو، نه در آلمان ، در همان همسایگی خودت، کسی چنان گلوله می کشید که به گاه جان دادن، چشم های معصوم و ملتمس اش به آسمان، خیره باقی می ماند و از قلب و سینه اش خون بر سنگفرش خیابان های نارمک تهران جاری می شد و آنگاه همسرت با سینه ای مالا مال درد در مقابلت ضجه می زد و می گفت، فقط بگو چه کسی دختر بی گناهم را کشته است، تو چه می کردی ؟ آیا باز هم عکس زن مصری را از کت جیبت در می آوردی و بر صورت زرد و رنگ پریده زن داغدیده ات می کشیدی؟ یا کمی انسانیت به خرج می دادی و جوانمردانه پی قاتل می رفتی به جای توجیه قتل؟

ما هیچ کاری نداریم که غرب چه می گوید و رسانه های جهان تا چه اندازه برای ندای ما سینه دری می کنند. ما نه دلداری آنها را نیاز داریم و نه محتاج مجلس و دولت آلمان و فرانسه و آمریکاییم. ملت با غیرت ایران دست نیاز به سمت تو که از مرگ ما نمی رنجی هم دراز نمی کند تا چه برسد دست به سمت بیگانه دراز کند که از مرگ ما مستندی برای به مسند نشستن خود برای آقایی جهان می خواهند بسازند. نه آقاجان ! ملت بزرگ ایران برای ندا و باقی عزیزان از دست رفته اش ، نیازمند گریه احمدی نژاد و سارکوزی و اوباما و دیگران نیست و منت برای همدردی نمی کشد که مرد را دردی اگر باشد خوش است درد بی دردی علاجش آتش است.

و اما سوال دوم که خودم هم از طرح آن تنم می لرزد و خجالت زده ام اما چاره ای نمی بینم. از جنس خودت می پرسم که در پاسخ به مرگ ندا مرگ دیگری را علم کردی. اگر پسر جوانت را به هر دلیلی به کهریزک می بردند و با باتوم به همان پسری که داماد اسفندیار مشایی نیز هست ، تجاوز می کردند و سپس شما با شرمساری به پزشکی قانونی می رفتید و آنجا نیز برگه تایید می گرفتید که ایشان از ناحیه مقعد دچار آسیب شده است (جمله ای که در برگه تایید یکی از شاهدان تجاوز قید شده است) و با چشم های خودتان چشم های غمگین دلبندتان را می دیدید که چندین بار هم اقدام به خودکشی کرده است، آنگاه چه می کردی؟ آیا باز هم آب شدن ذره ذره فرزندتان را در خانواده و جامعه می دیدی و کماکان تجاوز و تعرض و وحشی گری های مشهود را به منظور حفظ آبروی نظام انکار می کردی؟

جناب احمدی نژاد!

از تو جواب برای این دو پرسش ساده اما تلخ نمی خواهم، اما می توانم از مردم دلشکسته ایران بخواهم، هربار که تو را می بینند از تو همین دو پرسشی که طرح آن هم سخت و عذاب آور است را مدام بپرسند تا شاید روزی که به خانه بر می گردی، وقتی چشم در چشم پسر و دختر جوانت، شدی، یادی هم از پسران و دختران جوان ایران ویران ما بکنی که این روزها انکار می شوند چون متاسفانه کسی که قبای پدری شان را به تن کرده، این روزها عکس یک زن مصری مسلمان را در جیب کتش دارد و دردهای آنها که در خانه خودش دارند ذره ذره آب می شوند و می میرند را نمی بیند. به چشم های فرزندانت خوب نگاه کن! شاید به خاطر بیاوری که فرزندان دیگر ایران ، ندا و ابراهیم ، در خانه خودمان، باگلوله و باتوم، کشته و مورد تجاوز واقع شده اند. وای بر پدری که چشم های خیس و دردمند فرزندانش را می بیند وکماکان با یک لبخند مشمئز کننده در برابر این چشم ها، خود را پدر بنامد. وای به دولتی که چشم پر درد یک ملت را می بیند و کماکان با یک لبخند بی درد، خود را رئیس دولت آن ملت بنامد و جرات نکند عطای یک ریاست خونین و بی افتخار را به لقای آن ببخشد.

Wednesday, September 23, 2009

طرح دو پرسش از آیت‌الله خامنه‌ای - احمد زيدآبادي

طرح دو پرسش از آیت‌الله خامنه‌ای
چهارشنبه، 1 مهر 1388


احمد زیدآبادی

بنا به اظهارات مهدیه محمدی همسر احمد زید آبادی ،مهم ترین اتهام این روزنامه نگار و فعال سیاسی نگارش نامه سرگشاده خطاب به مقام رهبری آیت الله علی خامنه ای است. به گفته همسر زید آبادی:یکی از اتهامات احمد نامه ای است که به رهبری نوشته و در سایت ها منتشر شده بود. او را تحت فشار قرار داده اند که چرا نوشتی مقام رهبری و کلمه معظم را به کار نبرده ای!" متن ذیل مقاله دکتر احمد زید آبادی تحت عنوان طرح دو پرسش از آیت الله خامنه ای است که در 22 فروردین ماه گذشته در سانه های مجازی منتشر شده بود و اینک با توجه به مستند قرار گرفتن جهت اهرم فشار بر آقای زید آبادی دوباره منتشر می شود:


من از حساسیت‌های نظام سیاسی ایران در باره هرگونه انتقاد و یا پرسش از رهبری نظام جمهوری اسلامی به خوبی آگاهم و می‌دانم که ورود به این حیطه، عبور از خط قرمزی است که عملا در کشور ما اعمال می‌شود.
به همین علت، با آنکه از سال‌ها پیش قصد نوشتن نامه‌ای به ایشان داشتم و بویژه می‌خواستم از قانون شکنی‌ها و اجحاف‌هایی که در طول دوره بازداشتم در سال 1379 بر من و دوستانم روا شد، نزد وی شکایت ببرم، اما هر بار از تصمیم خود منصرف شدم، زیرا حساسیت موضوع می‌توانست حمل بر خودنمایی و یا ابراز بی‌باکی و تهور شود.
این بار اما بخصوص پس از سخنان رهبری در شهر مشهد، تصمیم گرفتم تا قصد دیرینه خود را عملی کنم و امیدوارم که این تصمیم به مسائلی مانند خودنمایی و ابراز بی‌باکی نسبت داده نشود.
هر چند که من نیز مانند هر موجود انسانی دیگر، از وسوسه خودنمایی در امان نیستم و از بی باکی هم به سهم خود بهره‌ای دارم، اما برای گریز از مواضع تهمت، تاکید می‌کنم که قصدم از نوشتن این مطلب، ابراز وجود سیاسی از طریق به چالش کشیدن مقام عالی نظام نیست و از همین رو، در سرتاسر این نوشته، تلاش می‌کنم تا در کاربرد واژه‌ها و عبارات، موقعیت خاص ایشان را در نظر داشته باشم و قلم را به ورطه بی‌احترامی و جسارت نکشانم.
در عین حال، هر چند که شاید از شجاعت هم خداوند برای من نصیبی قرار داده باشد، اما بر کسی پنهان نیست که من اهل ماجراجویی و گزافه‌گویی حتی در جایی که کمترین هزینه و خرجی هم نداشته باشد، نیستم و اینک نیز نمی‌خواهم با خطاب قرار دادن رهبری، دست به ماجراجویی بزنم.
با این همه، ممکن است این پرسش پیش آید که چرا طبق سنت مالوف در ایران، پرسش‌ها و یا انتقادهایم را از رهبری در قالب نامه‌ای سربسته به دفتر ایشان ارسال نمی‌کنم و بر انتشار علنی آن اصرار دارم.
پاسخ پرسش فوق این است که آنچه می‌خواهم در این نوشته مطرح کنم، در شمار مسائل شخصی نیست که نیازمند ارسال نامه خصوصی باشد. در این نوشته در واقع قصد دارم برخی از بزرگترین مشکلات رویاروی جامعه ایرانی را طرح کنم و نظر رهبری را هم در این باره جویا شوم، به این امید که طرح این موضوع برای سایر ایرانیانی هم که مانند من می‌اندیشند، مفید افتد.

پرسش نخست

پرسش نخست من از رهبری به همان حساسیت‌های موجود در مورد طرح پرسش و یا نقد اظهار نظرهای ایشان بر می‌گردد.
سوال این است که به چه علت شرعی، عقلی، قانونی و یا عرفی و بر اساس کدام مصلحت عمومی، پرسش علنی از رهبری و یا نقد گفته‌ها و عملکرد وی، عملا در جامعه ایران ممنوع است؟
از نقطه نظر شرعی می‌دانیم که حتی انبیا و اولیای خداوند که در نزد ما از منزلت معنوی بی‌مانندی برخوردارند، هیچگاه افراد جامعه و از جمله پیروان خود را از به چالش کشیدن رفتار و گفتار خود بر حذر نداشته‌اند و سیره پیامبر اسلام و خلفای راشدین بخصوص امیرالمومنین علی نیز نشان می‌دهد که آن بزرگان، هیچگاه در مقابل تندترین برخوردهایی که افراد عادی جامعه با آنها داشته‌اند، شدت عمل نشان نداده‌اند و اگر هم از تعرض لفظی بی‌ادبانه و بی‌موردی به خشم آمده‌اند، کلام را با کلام پاسخ داده‌اند و نه با تشکیل پرونده و ارجاع به قاضی و وضع مجازات.
در اینجا نمی‌خواهم با فهرست کردن شیوه برخورد پیامبر و اصحاب آن بزرگوار در برابر انتقادهای لفظی دیگران، فضل فروشی کنم، اما تاکید می‌کنم که مصونیت رهبری از طرح پرسش و انتقاد در جامعه ما، نه فقط سابقه‌ای در شرع ندارد، بلکه بدعتی بی‌سابقه در تفکر اسلامی به شمار می‌رود.

نقد گفتار و رفتار رهبری منع نشده است

از نقطه نظر عقلی نیز همه دلایلی که در حوزه نقد و پرسش به ذهن بشر می‌رسد، دلالت بر ضرورت انتقاد از رهبران جامعه در هر سطحی دارد و حتی یک دلیل عقلی نیز نمی‌توان برای حرمت نقد و پرسش از رهبران سیاسی و مذهبی جوامع ارائه کرد.
از لحاظ قانونی هم تا آنجا که من اطلاع دارم، توهین به رهبری در قوانین جمهوری اسلامی جرم شناخته شده، اما نقد گفتار و رفتار وی در هیچ قانونی منع نشده است.
از منظر عرفی نیز، امروزه در همه کشورهایی که رهبران آنها با رای مردم انتخاب می‌شوند، انتقاد و پرسش که جای خود، بلکه شهروندان از حق هر نوع تخطئه و تعرض لفظی به آنها نیز برخوردارند. نمونه‌ای از این تعرض‌ها و تخطئه‌ها را صدا و سیمای جمهوری اسلامی به نقل از مطبوعات آمریکا و انگلیس علیه رهبران این کشورها روزانه پخش می‌کند. حتی سیمای جمهوری اسلامی صحنه‌هایی از راهپیمایی معترضان به سیاست آمریکا در شهرهای مختلف آن کشور نشان می‌دهد که تصویر جرج بوش را به صورتی حیوانی خون آشام بر روی پلاکاردها حمل می‌کنند و پلیس هم متعرض آنان نمی‌شود.
به هر حال، وقتی که هیچ مبنای شرعی، عقلی، قانونی و عرفی برای منع نقد رهبری و پرسش از وی وجود ندارد، چرا کارگزاران امنیتی و قضایی نظام، در مورد کوچکترین اشاره غیر مستقیمی در گفته‌ها و نوشته‌های افراد به مواضع رهبری تا این اندازه سخت می‌گیرند و آن را ذنب لایغفر می‌پندارند؟
آیا رفتار آنان در این باره، مورد تایید رهبری است؟ اگر هست، بر اساس کدام حجت شرعی و یا عقلی؟ و اگر نیست چرا این موضوع علنی و صریح اعلام نمی‌شود تا هم راه نقد اصولی و منطقی گشوده شود و منتقدان احساس امنیت کنند و هم کارگزاران نظام امکان سوء استفاده از این مساله را پیدا نکنند؟
تا آنجا که من به یاد دارم، در دوران حیات بنیانگذار جمهوری اسلامی، به رغم فضای سنگینی که برخی از هواداران آتشین مزاج ایشان در جهت منع هر گونه نقد آن مرحوم ایجاد کرده بودند، آیت الله خامنه‌ای خود یکی از معدود منتقدان به نسبت صریح نحوه اداره کشور و پاره‌ای از اظهار نظرهای مرحوم آیت‌الله خمینی بود.
با توجه به این سابقه، انتظار می‌رفت که در دوره رهبری خود ایشان، فضای نقد و پرسش از مقام‌های عالی نظام بسط و گسترش یابد، اما متاسفانه نه فقط چنین نشد، بلکه صداهای ضعیفی هم که در دوران حیات آقای خمینی در نقد ایشان بلند بود، در دوره بعدی یا خاموش شد و یا هزینه سیاسی و امنیتی در پی داشت. من هنوز توجیهی منطقی برای این مساله پیدا نکرده‌ام و امیدوارم شخص رهبری یا یکی از نزدیکان ایشان، در این باره توضیحی ارائه کنند.

پرسش دوم

پرسش دومم اما مربوط به مساله‌ای است که برای جامعه ایرانی سرنوشت‌ساز شده و چنانچه در مورد آن، تصمیم درست گرفته نشود، چه بسا کشور ما را در شرایط فوق‌العاده خطرناکی قرار دهد.
همانطور که همه می‌دانیم، بحث دستیابی ایران به چرخه سوخت هسته‌ای، مدت‌ها است که ایران را اسیر بحرانی بین‌المللی کرده و سبب صدور قطعنامه‌های الزام آوری از طرف شورای امنیت سازمان ملل علیه ایران شده است.
در اینجا من نمی‌خواهم از اهمیت یا عدم اهمیت برخورداری از چرخه سوخت هسته‌ای و یا از میزان تاثیر دستیابی به این چرخه در توسعه و پیشرفت کشور سخن بگویم.
اصلا فرض را بر این می‌گیرم که آنچه مقام‌های کشور در باره اهمیت استراتژیک سوخت هسته‌ای و تاثیر آن در پیشرفت کشور می‌گویند، تماما درست و دقیق باشد، اما به گمان من مساله اصلی این است که از خود بپرسیم به چه هزینه‌ای؟
در زندگی اجتماعی و فردی بشر بسیاری چیزهای مفید و خوب وجود دارد که به دلیل هزینه‌های مترتب بر آنها کنار نهاده می‌شوند، زیرا دنیا، دنیای تزاحم امور و نظام ترجیحات است.
در نظام ترجیحات یک ملت، حفظ موجودیت کشور بی‌گمان در راس اولویت‌هاست و پس از آن حفظ امنیت داخلی و سرمایه‌های انسانی و ملی قرار دارد.

نگاه به دستاورد علمی از دریچه حق و باطل

اگر قرار باشد دستیابی به یک دستاورد اقتصادی یا علمی، موجودیت یا امنیت یا سرمایه‌های ملی آن را به خطر اندازد، چه توجیه منطقی برای اصرار بر آن دستاورد وجود دارد؟
می‌دانیم که جمهوری اسلامی بر این نکته پافشاری می‌کند که منظورش از دستیابی به چرخه سوخت هسته‌ای، تولید سلاح اتمی نیست. با توجه به این نکته، چرخه سوخت هسته‌ای برای ایران تنها جنبه اقتصادی و علمی پیدا می‌کند. اما کدام دستاورد اقتصادی یا علمی در جهان وجود دارد که بتوان به آن از دریچه حق و باطل نگریست؟
هر امر اقتصادی به ناچار باید با مکانیسم تحلیل اقتصادی یعنی هزینه و فایده آن، مورد ارزیابی قرار گیرد و از همین روست که منتقدان برنامه هسته‌ای کشور با توجه به اصل هزینه – فایده، خیری در ادامه این برنامه در شرایط حاضر نمی‌بینند چرا که تبعات منفی تحریم فزاینده کشور و یا احتمال حمله نظامی به مراتب پر هزینه‌تر از فایده‌های دستیابی به چرخه سوخت هسته‌ای است.
در اینجا اما من از مقام رهبری نمی‌خواهم که نظر خود را رها کند و نظر منتقدان را بپذیرد چرا که هر کس بر اساس دیدگاه و اطلاعات خود، ارزیابی خاص خویش را از شرایط دارد. یک نفر ممکن است بر مبنای یک سری داده‌ها، شرایط را خطرناک تصور کند و فردی دیگر، بر اساس داده‌های متفاوت، اوضاع را عادی و معمولی فرض کند.

ارزیابی متفاوتی و حق بیان آن

سوال من از رهبری اما این است که چرا ایشان اصرار دارند که همه ایرانیان ارزیابی ایشان را از شرایط داشته باشند و اگر جز این باشد به تعبیر وی حرف دشمن را تکرار می‌کنند و یا به گفته برخی از مقام‌های امنیتی، از عوامل دشمن هستند.
در دنیای امروز، روزانه میلیون‌ها خبر و گزارش در باره یک موضوع انتشار می‌یابد که مسلما یک نفر نمی‌تواند همه آنها را مطالعه کند. هر کس به فراخور دیدگاه کلی خود نسبت به نظام جهانی، بخشی از اخبار را گزینش و آنها را مطالعه می‌کند.
از همین رو، ارزیابی افراد مختلف از شرایط خاص، به فراخور دیدگاه کلان خود و خبرهایی که خوانده‌اند، متفاوت است و این امری کاملا طبیعی است.
آیا از نظر رهبری، یک ایرانی بر مبنای مطالعات خود، نمی‌تواند ارزیابی متفاوتی نسبت به ایشان از شرایط کشور داسته باشد؟
و اگر ارزیابی متفاوتی داشت، نباید از حق بیان آن برخوردار باشد؟
اگر یک ایرانی بر اساس تجربه و نگاه خود، کشور را در معرض خطر ببیند، آیا می‌توان او را به دلیل نگرانی‌اش از آینده، مجرم و شریک دشمن دانست و به ترس و رعب متهم کرد؟
تاکید پی در پی رهبری و نزدیکان ایشان بر مرعوب بودن طرفداران انعطاف در برنامه هسته‌ای بخصوص باعث تعجب و تاسف است. مسلما ترس و رعب در زندگی فردی و جمعی صفات پسندیده‌ای نیستند، اما به نوبه خود مکانیسم‌هایی برای ادامه بقای بشرند. اگر قرار باشد در وجود هیچکدام از افراد بشر ذره‌ای ترس از کسی یا چیزی وجود نداشته باشد، آیا جهان انسانی یک لحظه برقرار می‌ماند؟ آیا اگر فردی به اتکای نترسی و بی‌باکی شخصی خود، جمعیت کثیری را به ورطه بدبختی و هلاکت اندازد، مستوجب تحسین و پاداش است؟
خدا رحمت کند کسی را که بر جان و مال و سرنوشت دیگران بیم و ترس داشته باشد.
به هر حال، واقعیت این است که بسیاری از ایرانیان، ارزیابی متفاوتی نسبت به ارزیابی مقام رهبری از مجموعه شرایط کشور و بحران هسته‌ای جاری دارند و دقیقا از آینده این کشور می‌ترسند! آیا باید ترس خود را کتمان کنند؟ و اگر نکردند، آیا باید مورد تهدید وزیر محترم اطلاعات قرار گیرند؟

تصمیم نهایی با همه ایرانیان

بار دیگر تکرار می‌کنم که من از مقام رهبری نمی‌خواهم که نظر خود را فرو گذارد و نظر دیگران را بپذیرد، اما از ایشان می‌خواهم در باره مساله‌ای که به سرنوشت تک تک ما و فرزندانمان مربوط می‌شود، اجازه دهد که نظرات و ارزیابی‌های متفاوت، در فضایی امن و آزاد مطرح شود.
به گمان من، در مساله‌ای در اندازه بحران هسته‌ای، تصمیم نهایی با همه ایرانیان است. ایرانیان برای تصمیم در این باره لازم است که نظر همه صاحبان اندیشه و نظر را بشنوند و در فضایی آرام و معقول از هر تصمیمی که صلاح می‌دانند، پشتیبانی کنند.
آیا مقام رهبری با این مساله موافقند؟
به باور من، سرنوشت آینده ایران تا حدود بسیار زیادی به تصمیم رهبری کشور در باره موضوع فوق گره خورده است و اگر ایشان در این باره تصمیم صحیحی بگیرند، بدون شک گفتنی‌های بسیاری برای طرح نزد ایشان وجود خواهد داشت.
خداوند همه ما را در شناخت حقیقت، که به تعبیر امیرالمومنین علی از موری سیاه بر سنگی سیاه در دل شبی سیاه، پنهان‌تر است، یاری رساند.

Friday, September 18, 2009

حاکمیت دروغ در ایران در روز قدس سقوط کرد - مسيح علي نژاد


حاکمیت دروغ در ایران در روز قدس سقوط کرد

جنبش راه سبز (جرس)
امروز اولین روز قدس در ایران است که صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران ناگهان از پخش مستقیم راهپیمایی مردم باز ایستاد. امروز اولین روز قدس در جمهوری اسلامی ایران است که حاکمیت بر خلاف سالهای گذشته به جای تشویق مردم به حضور در راهپیمایی، آن ها را ترغیب به خانه نشینی و تهدید به برخورد کرده است.
امروز اولین روز قدس در جمهوری اسلامی ایران است که رییس دولت به هنگام سخنرانی از تریبون نماز جمعه، شعار « دروغگو برو گمشو» را می شنود و بلندگوهای پر قدرت کارگزاری شده در دانشگاه تهران هم نمی تواند صدای مردم را تحت اشعاع قرار دهد. امروز اولین روز قدس در ایران است که شب قبل از برگزاری مراسم همه مشوقان جوانی که تبلیغ به حضور در راهپیمایی کرده بودند را به بند و حبس کردند. امروز اولین روز قدس در ایران است که ، عمامه یک روحانی (سید محمد خاتمی ) توسط دوست داران دولت به زمین افتاد.
امروز اولین روز قدس در ایران است که سید علی خامنه ای در مقام رهبر ایران، از حضور میلیونی مردم در خیابان ها اصلا خوشحال نیست چون پیش از این مردم را هشدار داده بود که شعارهای انحرافی ندهند و امروز با شنیدن شعارهای نه غزه نه لبنان، جانم فدای ایران ، به وضوح می بیند که فصل اطاعت از او رویایی بیش نیست. امروز اولین روز قدس در ایران است که شیخ مهدی کروبی در کسوت رییس سابق مجلس ایران و میرحسین موسوی در مقام نخست وزیر سابق ایران و سید حسن خمینی از خانواده بنیانگذار انقلاب اسلامی، مردم را برای یک اعتراض علیه شکنجه و شهادت مردم توسط نیروهای امنیتی تحت نظارت برخی دیگر از مسولان جمهوری اسلامی دعوت کرده اند.
امروز اولین روز قدس در ایران است که بسیاری از چهره های شاخص یک نظام بر علیه بخش های دیگری از نظام به خیابان آمده اند. اگر همه روسای جمهور و نخست وزیر و روسای مجلس سابق یکی از کشورهای غربی ماننند انگلیس، فرانسه آمریکا بر علیه دولت و حاکمیت این کشور در خیابان شعار می دادند، دولت ایران و رهبری ایران چه واکنشی نشان می داد؟ به راستی اگر این همه اتفاق یک جا و با هم در یکی از کشورهای غربی رخ می داد، صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران چه می کرد و حالا چه می کند؟ آیا صدا و سیمای تحت نظارت رهبری در آن صورت خبر از سقوط دولت و حاکمیت آن کشور نمی داد؟
امروز در ایران نیز چنین شد. و مردم خودشان گزارش می دهند : حاکمیت دروغ در ایران سقوط کرد. بی اغراق شعارها و جمعیت بی هراسی که بر علیه کودتا گران و دیکتاتور مسلکان به خیابان آمده اند و فریاد می زنند:« ایران شده فلسطین، مردم چرا نشستین» صدا و سیما را ناگزیر به قطع پخش زنده گزارش های خیابانی خود کرده اند، همه گواه سقوط دولت و حاکمیت فعلی ایران است که با سکوت صدا وسیما هم انکار شدنی نیست.

اولین گام خشونت آمیز حاکمیت چه بوده است؟

روز قدس امسال چرا به غصه بی پایان حاکمیت در روزهای ماه رمضان بدل شد و امروز در خیابان های ایران چه می گذرد و اولین گام خشونت آمیز حاکمیت چه بوده است؟
علی رغم حملات پراکنده به تظاهرکنندگان، هنوز از خیابان های تهران خبری از ضرب و شتم و دستگیری گسترده گزارش نشده است. تا پایان امروز زمان برای محک تحمل و زیرکی نیروهای امنیتی بسیار است اما حاکمیت تصمیم خودش برای خشونت و برخورد با راهپیمایی کنندگان را از شب پیش از برگزاری راهپیمایی گرفته بود. یعنی اولین گام خشونت آمیز اگر چه پرتاب گازاشک آور به سمت راهپیمایی کنندگان نبود اما نیروهای امنیتی با یورش به خانه فرزندان سران جنبش معترضان و دستگیری ناگهانی جوانان جنبش به زعم خویش قدم اول را برای قلم کردن پای راهپیمایی کنندگان برداشتند.
وقتی صدور هر گونه مجوزی برای راهپیمایی و تجمع معترضان در تهران و شهرستان های ایران به یک امر ناممکن بدل شده است و حتی مراسم های رسمی اصلاح طلبان نظیر برگزاری سخنرانی در حرم خمینی، مراسم سالگرد طالقانی و افطاری های اصلاح طلبان نیز لغو شده بود، برای این اساس روز قدس تنها روز باقیمانده ای به نظر می آمد که همه معترضان با تمام انرژی سرکوب شده خود اعلام کردند که باید به میدان بیایند تا جنبش و اعتراض را زنده نگاه دارند. روزی که برای حضور نیاز به مجوز نبود و جرائت لغو آن هم در سیستم تصمیمگیری و تصمیم سازی جمهوری اسلامی وجود نداشت.
اگرچه شیخ مهدی کروبی، میرحسین موسوی، سید محمد خاتمی، سید حسن خمینی و احزاب شاخص سیاسی و چهره های علمی و دانشگاهی، مردم و معترضان به تقلب انتخاباتی را طی بیانه ها و نامه هایی دعوت به حضور سبز کرده اند و اینک خیابان های تهران سبز پوش شده است و آرام آرام بر تعداد این راهپیمایی اعتراض آمیز و متفاوت با سال های گذشته ، در میدان هفت تیر و حوالی بلوار کشاورز افزوده می شود اما اینبار برخورد با راهپیمایی کنندگان از خانه ها و در سطوح پایین تری آغاز شده است. بدان معنی که پیش از این خبر دستگیری شیخ مهدی کروبی و سران این جنبش در محافل خبری و سیاسی موجی برانگیخت اما بازتاب جهانی و رسانه ای آن ، حاکمیت را یک گام به عقب راند لذا ماموران به جای برخورد با سران، شبانه سراغ فعالان جوانی که گمان می بردند در حوزه رسانه ای و اینترنتی و خبررسانی فعال هستند رفتند.
حسین نورانی از اولین کسانی بود که ماموران مسولیت یافته برای کنترل روز قدس، شبانه به خانه وی حمله کردند و او را در کسوت رییس شاخه اطلاع رسانی جبهه مشارکت ایران اسلامی دستبند زدند و سپس به مکان نامعلومی منتقل کردند. مهدی میردامادی فرزند دبیر کل جبهه مشارکت را نیز در خانه بازداشت کردند. سید مهدی موسوی نژاد برادر همسر محمد علی ابطحی را نیز پس از تفتیش منزل وی بازداشت کردند. البته این روند دستگیری فرزندان و بستگان فعالان و معترضان شاخص سیاسی نیز نوع بدیع دیگری بود که با دستگیری سه تن از فرزندان و نوه های آیت الله منتظری و روحانیون دیگر قم آغاز شده بود. دورخیز خشونت آمیز کودتا گران به همین جا ختم نشد و سراغ فعالان سابق حوزه اینترنتی نیز رفتند. علی پیرحسین لو و همسرش معصومه ستوده جوانان نام آشنای دنیای مجازی نیز اینبار با حقیقت خشونت از نزدیک دست و پنجه نرم کردند آنگاه که ماموران به منزل مسکونی این زوج جوان یورش بردند و با تفتیش حریم خصوصی آنان هر دو را روانه بازداشتگاه کردند.

این همه، گام نخست کودتا گران بود که ترجیح دادند پیش از پرتاب گاز اشک آور در سطح خیابان ها و پراکنده کردن معترضان ابتدا اشک خانواده های جوانان معترض را آرام و بی هیاهو در خانه های خودشان سرازیر سازند تا شاید گام کوچکی در ترساندن و پراکنده کردن معترضان در راهپیمایی روز قدس بردارند. امروز در ساعات آغازین راهپیمایی روز قدس، پاسخ اول مردم به رفتارهای خشونت آمیز ماموران و دستگیری فله ای جوانان جنبش این بود: مرگ بر طالبان، چه غزه، چه لبنان، چه در دولت ایران.

Wednesday, September 16, 2009

نامه رضا پهلوي و پاسخ احمد جنتي

بیانیه شاهزاده رضا پهلوی و پاسخ احمد جنتی
سپتامبر 13, 2009 با sarbazemihan
ایرانیان،

از فردای فرود خمینی در گورستان و چیره شدن هیچ انباشته از پوچ اش برخاک پاک ایران، آواز «قادسیۀ دوم» بر سر بسیاری از زبان ها افتاد. کشتار ننگ آور و فریبکارانۀ افسران دلاور ایرانزمین، کشتار شرم آورانۀ سیاست ورزان میهن پرست و حتی اعدام نخستین بانوی وزیر ایرانی، و سپس، یک به یک، کشتار برنامه ریزی شدۀ همۀ آن جوانان دلیر و دگراندیش بی گناهی که بابک وار بر سر موضع ایستادند و به ولایت جهل و ستم «نه» گفتند، همه و همه، نشان از یک چیز داشت: تازش دگربارۀ تاریکی و چیرگی بیگانگان بر میهن!

هم میهنانم،

عطاملک جوینی، تاریخ نگار بزرگ میهن مان، برایند تاخت و تاز سپاهیان مغول به ایرانزمین را این چنین به نقش می کشد: “آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند”! این جمله، با همۀ فشردگی اش، از روزن من، بزرگ ترین و گویا ترین داستان کوتاه، از تاریخ بلندِ جنایات اهل بیابان در میهن ماست؛ و من شکی در این ندارم، که در فردای فروپاشی این نظام اهریمنی نیز، که از همان روز نخست کلاغ های اش را به جان گل های اقاقی انداخت، تاریخ، سخنی از همین دست خواهد گفت.

ایرانیان،

دیگر بس است، امروز دیگر هنگام یک تعیین و تکلیف تاریخی فرارسیده است. هزاره ای نوین آغاز شده است و ما، که هم به علت های بیرونی و هم به علت های درونی از برخی دیرکردهای تاریخی رنج می بریم، در آستانۀ یک ساعت صفر تاریخی ایستاده ایم. این چنین است که یکایک شما را به اندیشیدن ژرف، و به گزینش در مورد امری سرنوشت ساز فرا می خوانم:

عزیزانم،

بیایید تا به همدلی و هم اندیشی یکدیگر، از هر تیره و طایفه وطبقه، با هر زبان و دین و باور، مشق های ناکردۀ تاریخی مان را، چه در پهنۀ فرهنگ، و چه در زمینۀ سیاست، یکبار برای همیشه بنویسیم و دفترهایی را، که شایستۀ بسته شدن شان می انگاریم، یکبار برای همیشه، بربندیم.

چرا که دست کم، من، به سهم خود، دیگر به هیچ روی نمی توانم ببینم که فرزندان کورش را، چون یک تکه گوشت قربانی، از پنجرۀ کوی دانشگاه به بیرون پرتاب کنند و همزمان نعره برکشند: این هم سهم این یا آن قدیس!

چرا که دست کم، من به سهم خود، دیگر به هیچ روی نمی توانم ببینم که به دختران تهمینه و پسران سیاوش در بیدادگاه های این نظام کهریزکی تجاوز کنند و پیکر تجاوز شده شان را بسوزانند و یا که سیمان گیرند، و نام این توحش برهنه را نیز، با بی شرمی و جهالت تمام، «جهاد فی سبیل الله» گذارند.

این چنین است، که روی سخن من اینک با همۀ سردمداران حکومت جنون زدۀ ولایت فقیه، به ویژه با نهاد روحانیت وابسته به حکومت است؛ چرا که این نهاد، یعنی نهاد دین، بی هیچ شکی، امروز در برابر یک گزینش بزرگ و سرنوشت ساز تاریخی ایستاده است، نه تنها برای ایران، بلکه برای کل حوزۀ تمدنی ایرانی؛ گزینش این است: در کنار مردم ایستادن و به تمامی از حکومت بیرون آمدن، و یا در کنار رژیم ماندن و بر سنت سرکوب و الاهیات شکنجه پای فشردن!

آقایون،

روی سخن من با شما، و با همۀ آن پیشوایانی است که به نام دین، هزار و چهارصد سال است که گاه بی میانجی و گاه با میانجی، و سی سال است که بطور یکراست بر این بوم فرمان می رانید، بدین پرسش های زمینی من ایرانی، که اگر می خواهید می توانید نام اش را استفتاء نیز بگذارید، پاسخ دهید:

چگونه و به پشتوانۀ کدام الاهیات است که به این آب و خاک، اینچنین به چشم بیگانه می نگرید؟

چگونه و به پشتوانۀ کدام الاهیات است که بر ایران، رفتاری را روا می دارید که گویی، کودک سرراهی تاریخ است؟

چگونه و به پشتوانۀ کدام الاهیات است که میراث تمدن ایران را شایستۀ حراج کردن و سوزاندن و به آب بستن و به کلنگ برکندن می دانید؟

چگونه و به پشتوانۀ کدام الاهیات است که به ایرانی، به چشم بنده و موالی و صغیر می نگرید، کودک ش را به بیگاری می کشید، زنش را در چهارگوشۀ جهان به فروش می گذارید

و از گُردۀ مَرد اش تسمه بر می کشید؟

آخر چگونه و به پشتوانۀ کدام الاهیات است که تجاوز به عنف را، بر دختر و پسر ایرانی، مجاز می شمارید؟

آقایون،

امروز، این شما و فقط شما هستید که بر ایران ما فرمان می رانید، پس در نهایت، این شما و سنت عالیه ای که خود را بدان وابسته می دانید هستید، که باید پاسخ سی سال جنایت قانونی شده و ویرانی پیوسته را بدهید:

بنابراین چرا سکوت می کنید و دست بر دست می گذارید؟

چرا، شما به عنوان علمای عرصۀ دین و نگهبانان وجدان، در برابر ستم بی پایانی که بر مردم شکیبا و نجیب این سرزمین می رود خود را به ناآگاهی می زنید؟

چرا گوش های تان در برابر فریادهای ممتد ملت رنج کشیدۀ ایران ناشنوا شده است و چرا دست رد بر خشونت بهیمی ای که برفرزندان زال و رودابه، بر مهدی ها و ترانه های میهن می رود نمی زنید؟

چرا به سوی مردم نمی آیید و در برابر توحش عریان این فریب کارترین حکومت تاریخ، که پشیزی برای کرامت انسان ارزش قائل نیست، نمی ایستید؟ به راستی چرا؟ و به من بگویید، انگیزۀ این بی تفاوتی آشکار در برابر ستم چیست؟

آقایان روحانی،

من، به هر ایمانی که به انسان ارج گذارد، فارغ از اینکه از آن کدام ملت و فرهنگ باشد، احترام می گذارم، و البته، در برابر هر ایمانی، که انسان را، به ویژه ایرانی را زیرپا گذارد و شان آدمی را به هیچ گیرد، می ایستم. پس تکلیف خود را روشن کنید، چرا که تکلیف من، چون روز، روشن است:

من، میان آن جوان ایرانی که از پنجره پرتاب می شود تا که در پای درگاهی متعالی قربانی شود، بی هیچ شک و گمانی، نه جانب آن درگاه نیازمند به گوشت لُخم انسان، بلکه جانب آن ایرانی لگدمال شده، جانب فرزند نگونبخت کوروش را می گیرم. وسلام!

خداوند نگهدار ایران باد

رضا پهلوی

——————————
پاسخ احمد جنتی :

بسم الله الرحمن الرحیم

اَلعِبادَهُ سَبعونَ جُزء، اَفضَلُها جُزءً طَلَبُ الحَلال و صوم النفس عن لذات الدنیا انفع الصیام

فتوای حضرت آیت الله احمد جنتی به استفتاء رضاپهلوی

به نیابت از طرف مراجع جایز التقلید؛ مرجع عالیقدر شیعه حضرت آیت العظمی وحید خراسانی، حضرت آیت الله العظمی شبیری زنجانی (دام ظلّه)، آیت الله العظمی مکارم شیرازی (مد ظله العالى)، حضرت آيت اللّه العظمى آقاى حاج شيخ لطفاللّه صافى گلپایگانی (مد ظله العالى)
ماه مبارک رمضان ماه بندگی و عبادت و ماه بهار قرآن است. ماهی است که بنابر فرموده نبی اکرم صلی الله علیه و آله وسلم درآن به میهمانی خداوند دعوت شده ایم. برهرانسان عاقلی است که فرصتهای بی نظیر این ماه راغنیمت شمرد و برای سفر دشوار و طولانی آخرتش توشه برگیرد. بسیاری از اعمالی که دراین ماه مورد سفارش معصومین علیهم السلام است ، درعین داشتن ثواب فوق العاده مشقتتی ندارد و وقت چندانی نمی گیرد.

آقای رضا پهلوی، اولا مسلمانی که در ماه مبارک رمضان زبانش روزه نباشد، حق استفتاء از علما ندارد و پاسخ به وی جایز نیست

دوما چیزی که انتظارش را داشتیم هنوز در اجتماع ایران اجراء نشده است. سوما حمله دشمن بر علیه استقرار اسلام حکومتی ، حمله علیه برقراری نظام و مقررات مقدس با هزار و چهارصد سال قدمت و حمله برای تحقق آنچیزی است که خود ملت میخواهد.
به یقین باید بدانید که در طول سی سال حکومت هنوز مقررات اسلام حکومتی را در جامعه ایران به اجرا نکشیده ایم. بهمین لحاظ انضباطی که خاص احکام اسلام حکومتی است برای بسیاری روشن نشده است. هویت اسلامی و دستورات اسلام حکومتی، بر اساس عدل و انصاف و مهر و دوستی است. اصل فلسفه اسلام حکومتی، اجرای قوانین شرعی است و طی چهارده قرن مطابق با نیاز جامعه تدوین شده است. اصل دیگر لایتغیر بودن قوانین است که از این اصل، اصل مهمتری مشتق میشود که حمایت بی چون و چرای قوانین شرعی است بر تمام شئون اجتماعی در هر زمان و هر مکان

از آنجا که اجتماع به علت سیر تکاملی خود نیاز به روابط حقوقی مناسب با معنویات دارد لذا نه میتواند از قوانین شرعی چشم پوشی کند و نه میتواند تعالیم اسلام که با نیازش هماهنگ است به اجرا در نیاورد. لاجرم ایمان مذهبی و مسئولیت روحانیون این سبب را توجیه میکند که با ارشاد و اعتقاد یعنی همان چیزی که یکی از عوامل زیر بنایی گسترش اسلام بود به حاکمیت آن قوانین بپردازد و اصل حاکمیت اراده را که رکن اصلی برای زندگی مومنین است متکامل سازد

روحانیت برای گسترش ایمان به اسلام یعنی همان ایمان فرد مسلمانی که زیر ضربات سنگین قهر و خوف استکبار جهانی رفته است، اقدام کرده است. رضای خدا، ترقی و تعالی اسلام، احترام قرآن که پدران و مادران ما مسلمانان از باب تهذیب اخلاق و وحدانیت و عدالت خداوند بدان ایمان تقدیم کردند، همان ایمان را چون تبری بر سر و ریشه صهیونیستها فرود میاورند

به حقیقت میگویم که شما هنوز نمیدانی حکومت اسلامی چیست و اسلام حکومتی کدام است. هنوز نمیدانی قدرت دشمن شکن اسلام حکومتی چیست. هنوز نمیدانی که اصلاح جامعه از صدها هزار نفر در راه اسلام حکومتی برای مراجع عالیقدر از نوشیدن یک جرعه آب آسانتر و یک وظیفه و تکلیف اسلام حکومتی است. هنوز نمیدانی که تمام مردم عالم به پای شاگرد کلاس اول مدرسه فیضیه، انجمن حجتیه و مدرسه حقانی نمی رسند و باید از یک طلبه ی جامعه مدرسین حوزه علمیه قم سالهای بیاموزند. هنوز نمیدانی که ایمان و اعتقاد تمام انسانهای عالم به عقیده مراجع تشیع یک تکلیف اسلام حکومتی است. هنوز نمیدانی ارشاد تمام پیروان بودا، مسیح و موسی یک تکلیف اسلام حکومتی است. هنوز نمیدانی قهر ابدی با دشمنان اسلام یک تکلیف اسلام حکومتی است. هنوز نمیدانی ارزشهای جامعه ی اسلام در چهارده قرن یک تکلیف اسلام حکومتی است. هنوز نمیدانی محو آثار بت پرستان پیش از اسلام یک تکلیف اسلام حکومتی است. هنوز نمیدانی تعلیم تمام زنان و تربیت تمام مردان هرگز تجاوز محسوب نمیشود بلکه حق اسلام حکومتی است. هنوز نمیدانی تکلیف مجرم توبه و نجات معنویت یک تکلیف اسلام حکومتی است. هنوز نمیدانی که طعم اسلام راستین حکومتی را همه ی مردم نچشیده اند هنوز چهره منزه اسلام حکومتی به اجتماع ما درست نشان داده نشده است و اینها که میبینید تبسم های مهربانانه اسلام حکومتی است

این گلایه ها حتی اشاره ای هم در راه اسلام حکومتی به حساب نمیاید. ما هنوز دست بکار نشده ایم. هنوز محکم نشده ایم، هنوز فرصت میخواهیم تا معنی واقعی اسلام حکومتی را ارائه دهیم. وگرنه این همه رحم و مماشات نمیکردیم

ما هزار و سی صد و پنجاه و هفت سال صبر کردیم و نوحه خواندیم و اکنون دفع الوقت نمیکنیم. متشیع مومن عدالت اسلام حکومتی را نشان خواهد داد تا مسلمانی را اشاعه دهد. شرع نبی بر تمام ایران و دنیا حکومت خواهد داد تا موازین اسلامی را جلوه دهد، بسیج سراسری ایران و جهان غیر اسلام را حجت و واجب خواهد کرد تا عساکر اسلامی بوجود آورد و پاسداران جهان اسلام را بوجود آورد یعنی همان غزوه که در صدر اسلام به نجات عالم کمر بستند

تا وقتی که نام اسلام هست تا وقتی که نام قرآن هست حکومت اسلامی برپا خواهد بود. اسلام راستین همان اسلام تهذیبی است. ما نقاب از چهره ی اسلام آریامهری برداشتیم و با وحدت کلمه برای حفظ جامعه معتقد به اسلام حکومتی مبارزه خواهیم کرد

و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته
احمد جنتی
نوزده رمضان هزاروچهارصد وسی

Sunday, September 13, 2009

دلارها کجاست - صادق زيبا کلام

ديدن چهره مغموم، افسرده و زار دوست و همکارم دکتر عبدالله رمضانزاده بر صفحه تلويزيون اخبار ساعت 14 روز سه شنبه مرا بى‌اختيار به ياد داستان روز شنبه چند روز قبلش انداخت.هفته‌ها بود که دانشگاه براى تابستان تعطيل شده بود و بالطبع من هم دانشکده حقوق و علوم سياسى که محل کارم هست نرفته بودم تا روز شنبه همين هفته. دفتر من در دانشکده درست روبروى اطاق دکتر رمضانزاده است.سخنگوى دولت اصلاحات که بود طبلى صنمى با هم نداشتيم. گرفتار بود و فقط براى تدريس مى‌آمد دانشکده هر بار که مى‌آمد کلى دور و برش را مى‌گرفتند. تا بالاخره آب‌ها از آسياب فرو افتاد و شد يک استاد ساده، يک معلم.
اينکه اطاقمان روبروى همديگر بود، يک جورهايى به هم نزديک‌ترمان ساخت. هميشه خدا گرسنه بود و مى‌آمد اطاق من و مى‌گفت خوراکى چى داري؟ من چون در دانشگاه نهار نمى‌خورم، هميشه در اطاقم انبارى از تنقلات دارم. بيشتر وقت‌ها هم بهش صبحانه مى‌دادم. عاشق نان بربرى تازه با پنير و گردو بود. بعضى وقت‌ها مثل پيشخدمت براى خودم که قهوه درست مى‌کردم براى او هم يک فنجان مى‌آوردم. طبيعى است که بيشتر حرفهايمان درباره مسائل سياسى بود. با هم خيلى اختلاف داشتيم و مرکز اختلافاتمان سر‌هاشمى رفسنجانى و خاتمى بود. اما هر دويمان ياد گرفته بوديم که وارد آن دو حريم نشويم. او گلايه‌ها و خرده‌گيرى‌ها و انتقاداتش از‌هاشمى را پيش من قورت مى‌داد، من هم دلخورى‌هاى عميقم از آقاى خاتمى را.
بيشتر وقت‌ها دکتر يوسف مولايى هم در آبدارخانه يا در اطاق من به جمعمان مى‌پيوست. من بارها به مولايى گفته بودم که تو بزرگ‌ترين لطفى که به متهمين سياسى مى‌کنى آن است که ازشان در دادگاه دفاع نکني. يک بار رمضانزاده بهش گفت خود کراوات تو به تنهايى 2، 3 سال محکوميت براى زندانى مى‌آورد. رمضانزاده هميشه به مولايى مى‌گفت به زيباکلام بگو اين حق و حساب و مواجب ما را که از سازمان سيا مى‌گيرد بپردازد. مولايى هم مى‌گفت اين زيباکلام اصل و نسبش بازارى است و معلوم نيست اين پول‌هايى را که از آمريکايى‌ها مى‌گيرد چکار مى‌کند.
بارها و بارها رمضانزاده به من گفته بود که وضع مالى‌ام خيلى خوب نيست، پس اين مقررى ما چى شد؟ من هم به او و هم به مولايى مى‌گفتم شماها رسيد نمى‌دهيد. من هم در قبال اين پول مسئوليت دارم. درسته که آمريکايى‌ها به من اعتماد کرده‌اند و مسئوليت توزيع پول براندازى حکومت در ايران را براى دانشگاه تهران به من محول کرده‌اند، ولى من همين‌جورى نمى‌توانم سهميه و مقررى شما را بدهم بايستى رسيد بدهيد. بعضى وقت‌ها بحث‌هايمان جدى مى‌شد. صورت زيبا و مردانه، قد بلند و تحکمش در صحبت و بحث‌ها وقتى جدى مى‌شد عالمى پيدا مى‌کرد. هر قدر رمضانزاده پر سر و صدا بود، برعکسش دکتر محسن ميردامادى همکار ديگرمان متين، آرام و بى‌سر و صدا بود. بعضى‌وقت‌ها که با هم دم در اطاق‌هايمان وسط کريدور صحبت مى‌کرديم، دفعتاً سر و کله دکتر عباسعلى کدخدايى همکار ديگرمان پيدا مى‌شد. دکتر کدخدايى اطاقش انتهاى راهرو بود. من هميشه با کدخدايى سلام و عليک مى‌کردم و معمولاً هم يک نسخه از سرمقاله‌هايم در اعتماد ملى را بهش مى‌دادم. اما رمضانزاده يک جورهايى محترمانه وانمود مى‌کرد که دکتر کدخدايى را نديده. يک بار که با مولايى با هم بوديم و دکتر کدخدايى آمد، من و مولايى با او سلام و عليک کرديم اما رمضانزاده باز وانمود کرد که خيلى متوجه حضور کدخدايى نشده. بعد که کدخدايى رفت، به مولايى گفتم، ببين اين رمضانزاده هى مى‌گويد که من چرا سهميه دلارهايش را نمى‌دهم. جداى از آنکه رسيد نمى‌دهيد، با کدخدايى هم خيلى خوش و بش و سلام و عليک نمى‌کند.
آن روز شنبه وقتى رفتم دانشکده، مثل اين بود که خاک مرگ بر سر و روى دانشکده پاشيده بودند. به درب اطاقم که رسيدم، متوجه يادداشتى روى درب اطاق دکتر رمضانزاده شدم. ايستادم و آن را خواندم، يکى يا چند تا از دانشجويانش روى يک تکه کاغذ نوشته بودند: «دکتر رمضانزاده دوستت داريم، هميشه استادمان باقى خواهى ماند و ما هم هميشه شاگردت، خيلى هم برايمان اهميت ندارد که بيايى پشت تلويزيون و بگي[ ...]»
بغض گلويم را گرفت. دلم مى‌خواست رمضانزاده بود و به تمسخر بهم مى‌گفت اين حرف‌ها و تحليل را ول کن، خوراکى چى داري؟ گويا دانشجويانش مى‌دانستند که دير يا زود نوبت رمضانزاده خواهد بود تا با آن سيماى مردانه‌اش بگويد که اشتباه مى‌کرده، فريب موسوى را خورده و... و آنان پيشاپيش داشتند به او مى‌گفتند که دوستت داريم و مى‌شناسيمت و خيلى برايمان مهم نيست که در دادگاه به چى اعتراف کنى يا نکني. [ ...]
نمى‌دانم چرا برعکس روز شنبه که آن کاغذ ساده روى درب اطاق رمضانزاده را ديدم و بغضم ترکيد؛ روز سه شنبه وقتى اعترافات حجاريان، شريعتي، آقايى و غيره داشت پخش مى‌شد، و وقتى صورت پريشان رمضانزاده را در دادگاه ديدم، اتفاقاً در هم نرفتم. برعکس تصورم، حتى ناراحت هم نشدم. بى‌اختيار به ياد آن کاغذ کوچکى که دانشجويان رمضانزاده برروى درب اطاقش چسبانده بودند افتادم. يک دفعه آن يک تکه کاغذ مثل نورى شد در انتهاى تاريکى‌هاى دلم، ذهنم و اعماق وجودم. آن دانشجوها نکته‌اى را متوجه شده بودند، که من زيباکلام که استادشان هم هستم، با همه ادعاهايم حتى نتوانسته بودم آن را ببينم.