Sunday, September 13, 2009

دلارها کجاست - صادق زيبا کلام

ديدن چهره مغموم، افسرده و زار دوست و همکارم دکتر عبدالله رمضانزاده بر صفحه تلويزيون اخبار ساعت 14 روز سه شنبه مرا بى‌اختيار به ياد داستان روز شنبه چند روز قبلش انداخت.هفته‌ها بود که دانشگاه براى تابستان تعطيل شده بود و بالطبع من هم دانشکده حقوق و علوم سياسى که محل کارم هست نرفته بودم تا روز شنبه همين هفته. دفتر من در دانشکده درست روبروى اطاق دکتر رمضانزاده است.سخنگوى دولت اصلاحات که بود طبلى صنمى با هم نداشتيم. گرفتار بود و فقط براى تدريس مى‌آمد دانشکده هر بار که مى‌آمد کلى دور و برش را مى‌گرفتند. تا بالاخره آب‌ها از آسياب فرو افتاد و شد يک استاد ساده، يک معلم.
اينکه اطاقمان روبروى همديگر بود، يک جورهايى به هم نزديک‌ترمان ساخت. هميشه خدا گرسنه بود و مى‌آمد اطاق من و مى‌گفت خوراکى چى داري؟ من چون در دانشگاه نهار نمى‌خورم، هميشه در اطاقم انبارى از تنقلات دارم. بيشتر وقت‌ها هم بهش صبحانه مى‌دادم. عاشق نان بربرى تازه با پنير و گردو بود. بعضى وقت‌ها مثل پيشخدمت براى خودم که قهوه درست مى‌کردم براى او هم يک فنجان مى‌آوردم. طبيعى است که بيشتر حرفهايمان درباره مسائل سياسى بود. با هم خيلى اختلاف داشتيم و مرکز اختلافاتمان سر‌هاشمى رفسنجانى و خاتمى بود. اما هر دويمان ياد گرفته بوديم که وارد آن دو حريم نشويم. او گلايه‌ها و خرده‌گيرى‌ها و انتقاداتش از‌هاشمى را پيش من قورت مى‌داد، من هم دلخورى‌هاى عميقم از آقاى خاتمى را.
بيشتر وقت‌ها دکتر يوسف مولايى هم در آبدارخانه يا در اطاق من به جمعمان مى‌پيوست. من بارها به مولايى گفته بودم که تو بزرگ‌ترين لطفى که به متهمين سياسى مى‌کنى آن است که ازشان در دادگاه دفاع نکني. يک بار رمضانزاده بهش گفت خود کراوات تو به تنهايى 2، 3 سال محکوميت براى زندانى مى‌آورد. رمضانزاده هميشه به مولايى مى‌گفت به زيباکلام بگو اين حق و حساب و مواجب ما را که از سازمان سيا مى‌گيرد بپردازد. مولايى هم مى‌گفت اين زيباکلام اصل و نسبش بازارى است و معلوم نيست اين پول‌هايى را که از آمريکايى‌ها مى‌گيرد چکار مى‌کند.
بارها و بارها رمضانزاده به من گفته بود که وضع مالى‌ام خيلى خوب نيست، پس اين مقررى ما چى شد؟ من هم به او و هم به مولايى مى‌گفتم شماها رسيد نمى‌دهيد. من هم در قبال اين پول مسئوليت دارم. درسته که آمريکايى‌ها به من اعتماد کرده‌اند و مسئوليت توزيع پول براندازى حکومت در ايران را براى دانشگاه تهران به من محول کرده‌اند، ولى من همين‌جورى نمى‌توانم سهميه و مقررى شما را بدهم بايستى رسيد بدهيد. بعضى وقت‌ها بحث‌هايمان جدى مى‌شد. صورت زيبا و مردانه، قد بلند و تحکمش در صحبت و بحث‌ها وقتى جدى مى‌شد عالمى پيدا مى‌کرد. هر قدر رمضانزاده پر سر و صدا بود، برعکسش دکتر محسن ميردامادى همکار ديگرمان متين، آرام و بى‌سر و صدا بود. بعضى‌وقت‌ها که با هم دم در اطاق‌هايمان وسط کريدور صحبت مى‌کرديم، دفعتاً سر و کله دکتر عباسعلى کدخدايى همکار ديگرمان پيدا مى‌شد. دکتر کدخدايى اطاقش انتهاى راهرو بود. من هميشه با کدخدايى سلام و عليک مى‌کردم و معمولاً هم يک نسخه از سرمقاله‌هايم در اعتماد ملى را بهش مى‌دادم. اما رمضانزاده يک جورهايى محترمانه وانمود مى‌کرد که دکتر کدخدايى را نديده. يک بار که با مولايى با هم بوديم و دکتر کدخدايى آمد، من و مولايى با او سلام و عليک کرديم اما رمضانزاده باز وانمود کرد که خيلى متوجه حضور کدخدايى نشده. بعد که کدخدايى رفت، به مولايى گفتم، ببين اين رمضانزاده هى مى‌گويد که من چرا سهميه دلارهايش را نمى‌دهم. جداى از آنکه رسيد نمى‌دهيد، با کدخدايى هم خيلى خوش و بش و سلام و عليک نمى‌کند.
آن روز شنبه وقتى رفتم دانشکده، مثل اين بود که خاک مرگ بر سر و روى دانشکده پاشيده بودند. به درب اطاقم که رسيدم، متوجه يادداشتى روى درب اطاق دکتر رمضانزاده شدم. ايستادم و آن را خواندم، يکى يا چند تا از دانشجويانش روى يک تکه کاغذ نوشته بودند: «دکتر رمضانزاده دوستت داريم، هميشه استادمان باقى خواهى ماند و ما هم هميشه شاگردت، خيلى هم برايمان اهميت ندارد که بيايى پشت تلويزيون و بگي[ ...]»
بغض گلويم را گرفت. دلم مى‌خواست رمضانزاده بود و به تمسخر بهم مى‌گفت اين حرف‌ها و تحليل را ول کن، خوراکى چى داري؟ گويا دانشجويانش مى‌دانستند که دير يا زود نوبت رمضانزاده خواهد بود تا با آن سيماى مردانه‌اش بگويد که اشتباه مى‌کرده، فريب موسوى را خورده و... و آنان پيشاپيش داشتند به او مى‌گفتند که دوستت داريم و مى‌شناسيمت و خيلى برايمان مهم نيست که در دادگاه به چى اعتراف کنى يا نکني. [ ...]
نمى‌دانم چرا برعکس روز شنبه که آن کاغذ ساده روى درب اطاق رمضانزاده را ديدم و بغضم ترکيد؛ روز سه شنبه وقتى اعترافات حجاريان، شريعتي، آقايى و غيره داشت پخش مى‌شد، و وقتى صورت پريشان رمضانزاده را در دادگاه ديدم، اتفاقاً در هم نرفتم. برعکس تصورم، حتى ناراحت هم نشدم. بى‌اختيار به ياد آن کاغذ کوچکى که دانشجويان رمضانزاده برروى درب اطاقش چسبانده بودند افتادم. يک دفعه آن يک تکه کاغذ مثل نورى شد در انتهاى تاريکى‌هاى دلم، ذهنم و اعماق وجودم. آن دانشجوها نکته‌اى را متوجه شده بودند، که من زيباکلام که استادشان هم هستم، با همه ادعاهايم حتى نتوانسته بودم آن را ببينم.

No comments:

Post a Comment