Monday, September 28, 2009

آقای احمدی نژاد! دو سوال بی رحمانه دارم، فقط دو دقیقه سکوت کن - مسيح علي نژاد

آقای احمدی نژاد! دو سوال بی رحمانه دارم، فقط دو دقیقه سکوت کن

رئیس جمهور آقا !

به آمریکا، به کشوری که در آن آزادانه می توانی راه بروی و برخلاف کشور اسلامی ایران، از بالا تا پایین دولتش را نقد کنی، خوش آمدی. خوش آمدن از آن رو که شاید چشم هایت کمی درشت شود و ببینی آزادی آن نیست که تو و همپالگی هایت فخر آن را به جهان می فروشید. آزادی یعنی همین که تو در مقر سازمان ملل در قلب آمریکا بایستی و دهانت را باز کنی و کشورهای مدعی دموکراسی را به ناسزا بگیری . آزادی این نیست که در تمام این سالها در ایران، ما حتی یک کنفرانس بین المللی هم نداشتیم که کسی بیاید و دهان باز کند و یک کلام کوچک در نقد یکی از کشورهای اسلامی بگوید.

آزادی یعنی همین که در تلویزیون فرانسه بنشینی و رییس دولت فرانسه را به استهزاء بگیری، آزادی این نیست که در تلویزیون ما در تمام این سالها رییس جمهور فرانسه پیشکش، یک شهروند معمولی هم نمی تواند بیاید یک نقد کوچک به آبدارچی رییس جمهور یا بیت بزرگانش بکند.

آزادی یعنی همین که تو به همراه دوستانت با ردا و قبای روحانیت در خیابان های نیویورک راه بروید و سرتان را به عنوان یک ضد آمریکایی بالا بگیرید و پلیس آن کشور دنبالتان راه بیافتد که کسی از گل نازکتر به شما نگوید. آزادی این نیست که کسی جرائت نکند با لباس و و پوشش و شمایل خاص کشور خودش، پایش را در چند قدمی مرز ایران بگذارد و تازه وقتی که سرتا پایش را از همان پله های هواپیما به زمین نیامده به سلیقه شما بپوشاند و در خیابان های ما راه برود، آنگاه کافیست تا روسری عادت نداشته اش کمی کنار رود و چند تار مویش پایه های اسلامتان را بلرزاند و پلیس بالای سرش بفرستید.

آزادی یعنی همین که تو لبخند معروفت را به دوربین های تمامی عکاسان دنیا نشان دهی و هرچه دلت خواست به رسانه های دنیا بگویی و فردا بدون سانسور، عکس و حرفت در روزنامه های جهان بنشیند. آزادی این نیست که از وزارت ارشاد و وزارت اطلاعات و شورای عالی امنیت ملی و دادستانی و باقی مراکز نظارتی و امنیتی ایران اسلامی، برای دفتر روزنامه ها، خروار خروار بخشنامه بفرستید که اگر مصاحبه فلان مقام آمریکایی را چاپ کنید به سرنوشت باقی روزنامه های به محاق رفته گرفتار می شوید.

آزادی یعنی همین که آن خبرنگارهای نور چشمی که در هیات همراه تو به آمریکا آمده اند به آسانی به مراکز شهر می روند و از فقر آمریکا هم گزارش می دهند و این اصلا اقتصاد و اقتدار دولتی را متزلزل نمی کند و دولتی از ترس مخدوش شدن صورتش، خبرنگارانت را به بند و حبس نمی کند و آنها اگر توان داشته باشند، می توانند تند و تند از آنچه در شهر می گذرد خبر مخابره کنند. آزادی این نیست که اگر یک دختر بیست و سه ساله فرانسوی، و یا یک خبرنگار نشریه آمریکایی، یک ایمیل ساده به دوستانش می فرستد و عکس و خبر آنچه در خیابان های جمهوری اسلامی می گذرد را برای دوستان و یا همکارانش مخابره می کند، آنگاه دولت شما بلرزد و دخترک و خبرنگار جوان را ابتدا در انفرادی بیاندازد و سپس از آنها اعتراف بگیرند و عاقبت رسوای جهان شوتد که یک ایمیل یا خبررسانی معمولی هم می تواند در ایران زندگی یک خارجی را نابود کند.

آزادی یعنی همین که به تو تریبون می دهند تا قصه حسین کرد شبستری را هم با معجونی از لبخندهای همیشگی ات حواله رسانه های آزاد اینجا کنی و هیچ دست و دلت نلرزد که حرف هایت را وارونه می سازند و ترجمه خودشان را روی آن می گذارند و حتی در کریسمس شان هم از تو برای فرستادن پیام به ملت شان دعوت می کنند. آزادی این نیست که تلویزیون جمهوری اسلامی جرات پخش پیام تبریک عید نوروز رئیس جمهور آمریکا به ملت ایران را که ندارد هیچ، صدای اوباما را سانسور می کنند و ترجمه ای کاملا متفاوت و متناسب با منویات خود را بر آن می گذارند تا یک دشمن خیالی برای ملت ایران خلق کنند و همه قصور را هم بیاندازند گردن این دشمن همیشه در صحنه.

آزادی یعنی همین که دستت به خون هم اگر آلوده باشد باز هم دستت را پس نمی زنند و برایت صندلی پیش می کشند تا بگویی ندا آقا سلطان به دستور هیچ سلطانی در ایران کشته نشده و این یک مرگ اتفاقی یا مشکوک بوده است. آزادی یعنی همین که تو به جای فریاد زدن بغض میلیون ها ایرانی و به همراه داشتن عکس عزیزان خانه مشترکت ایران، ناگهان عکس زن مصری را از جیب کت خود در بیاوری و چهره در هم بکشی و بغضی ساختگی تقدیم دوربین های آمریکایی کنی و کمی هم ادامه می دادند اشکی هم به چشم هایت جاری می ساختی تا بگویی تا چه اندازه متاثری که خبر کشته شدن این زن مصری در آلمان مثلا چند درصد کمتر از خبر کشته شدن ندا آقا سلطان انعکاس جهانی یافته است.

آقای احمدی نژاد!

اگر بر فرض، زن مسلمان مصری را در آلمان کشته اند، ندا، دختر جوان ایرانی را خود ایرانی های به اصطلاح مسلمان کشته اند و برای همین است که دنیا می خواهد بداند سینه درانی تو و همپالگی هایت در دولت جمهوری اسلامی ایران تا کتون برای کشف قانلان ندا، چه کرده است؟ برفرض که تو زیرک بودی و سوال را با سوال جواب دادی و حالا قهرمان دنیای اسلام شدی، اما زیرکی را کنار بگذار و یک بار با شرف و شعور و احساس انسانی ات به دو پرسش ساده من جواب بده. اصلا جواب هم پیشکش، برای این دو سوال ساده، تنها دودقیقه سکوت کن، دو دقیق وقت بگذار ، دو دقیقه فکر کن، شاید قلب و وجدانی در وجودت یافت شود و از این پس وقتی دهان برای توجیه و توضیح ناراست می گشایی، دست و دلت کمی بلرزد:

اگر به دختر جوان تو، نه در آلمان ، در همان همسایگی خودت، کسی چنان گلوله می کشید که به گاه جان دادن، چشم های معصوم و ملتمس اش به آسمان، خیره باقی می ماند و از قلب و سینه اش خون بر سنگفرش خیابان های نارمک تهران جاری می شد و آنگاه همسرت با سینه ای مالا مال درد در مقابلت ضجه می زد و می گفت، فقط بگو چه کسی دختر بی گناهم را کشته است، تو چه می کردی ؟ آیا باز هم عکس زن مصری را از کت جیبت در می آوردی و بر صورت زرد و رنگ پریده زن داغدیده ات می کشیدی؟ یا کمی انسانیت به خرج می دادی و جوانمردانه پی قاتل می رفتی به جای توجیه قتل؟

ما هیچ کاری نداریم که غرب چه می گوید و رسانه های جهان تا چه اندازه برای ندای ما سینه دری می کنند. ما نه دلداری آنها را نیاز داریم و نه محتاج مجلس و دولت آلمان و فرانسه و آمریکاییم. ملت با غیرت ایران دست نیاز به سمت تو که از مرگ ما نمی رنجی هم دراز نمی کند تا چه برسد دست به سمت بیگانه دراز کند که از مرگ ما مستندی برای به مسند نشستن خود برای آقایی جهان می خواهند بسازند. نه آقاجان ! ملت بزرگ ایران برای ندا و باقی عزیزان از دست رفته اش ، نیازمند گریه احمدی نژاد و سارکوزی و اوباما و دیگران نیست و منت برای همدردی نمی کشد که مرد را دردی اگر باشد خوش است درد بی دردی علاجش آتش است.

و اما سوال دوم که خودم هم از طرح آن تنم می لرزد و خجالت زده ام اما چاره ای نمی بینم. از جنس خودت می پرسم که در پاسخ به مرگ ندا مرگ دیگری را علم کردی. اگر پسر جوانت را به هر دلیلی به کهریزک می بردند و با باتوم به همان پسری که داماد اسفندیار مشایی نیز هست ، تجاوز می کردند و سپس شما با شرمساری به پزشکی قانونی می رفتید و آنجا نیز برگه تایید می گرفتید که ایشان از ناحیه مقعد دچار آسیب شده است (جمله ای که در برگه تایید یکی از شاهدان تجاوز قید شده است) و با چشم های خودتان چشم های غمگین دلبندتان را می دیدید که چندین بار هم اقدام به خودکشی کرده است، آنگاه چه می کردی؟ آیا باز هم آب شدن ذره ذره فرزندتان را در خانواده و جامعه می دیدی و کماکان تجاوز و تعرض و وحشی گری های مشهود را به منظور حفظ آبروی نظام انکار می کردی؟

جناب احمدی نژاد!

از تو جواب برای این دو پرسش ساده اما تلخ نمی خواهم، اما می توانم از مردم دلشکسته ایران بخواهم، هربار که تو را می بینند از تو همین دو پرسشی که طرح آن هم سخت و عذاب آور است را مدام بپرسند تا شاید روزی که به خانه بر می گردی، وقتی چشم در چشم پسر و دختر جوانت، شدی، یادی هم از پسران و دختران جوان ایران ویران ما بکنی که این روزها انکار می شوند چون متاسفانه کسی که قبای پدری شان را به تن کرده، این روزها عکس یک زن مصری مسلمان را در جیب کتش دارد و دردهای آنها که در خانه خودش دارند ذره ذره آب می شوند و می میرند را نمی بیند. به چشم های فرزندانت خوب نگاه کن! شاید به خاطر بیاوری که فرزندان دیگر ایران ، ندا و ابراهیم ، در خانه خودمان، باگلوله و باتوم، کشته و مورد تجاوز واقع شده اند. وای بر پدری که چشم های خیس و دردمند فرزندانش را می بیند وکماکان با یک لبخند مشمئز کننده در برابر این چشم ها، خود را پدر بنامد. وای به دولتی که چشم پر درد یک ملت را می بیند و کماکان با یک لبخند بی درد، خود را رئیس دولت آن ملت بنامد و جرات نکند عطای یک ریاست خونین و بی افتخار را به لقای آن ببخشد.

Wednesday, September 23, 2009

طرح دو پرسش از آیت‌الله خامنه‌ای - احمد زيدآبادي

طرح دو پرسش از آیت‌الله خامنه‌ای
چهارشنبه، 1 مهر 1388


احمد زیدآبادی

بنا به اظهارات مهدیه محمدی همسر احمد زید آبادی ،مهم ترین اتهام این روزنامه نگار و فعال سیاسی نگارش نامه سرگشاده خطاب به مقام رهبری آیت الله علی خامنه ای است. به گفته همسر زید آبادی:یکی از اتهامات احمد نامه ای است که به رهبری نوشته و در سایت ها منتشر شده بود. او را تحت فشار قرار داده اند که چرا نوشتی مقام رهبری و کلمه معظم را به کار نبرده ای!" متن ذیل مقاله دکتر احمد زید آبادی تحت عنوان طرح دو پرسش از آیت الله خامنه ای است که در 22 فروردین ماه گذشته در سانه های مجازی منتشر شده بود و اینک با توجه به مستند قرار گرفتن جهت اهرم فشار بر آقای زید آبادی دوباره منتشر می شود:


من از حساسیت‌های نظام سیاسی ایران در باره هرگونه انتقاد و یا پرسش از رهبری نظام جمهوری اسلامی به خوبی آگاهم و می‌دانم که ورود به این حیطه، عبور از خط قرمزی است که عملا در کشور ما اعمال می‌شود.
به همین علت، با آنکه از سال‌ها پیش قصد نوشتن نامه‌ای به ایشان داشتم و بویژه می‌خواستم از قانون شکنی‌ها و اجحاف‌هایی که در طول دوره بازداشتم در سال 1379 بر من و دوستانم روا شد، نزد وی شکایت ببرم، اما هر بار از تصمیم خود منصرف شدم، زیرا حساسیت موضوع می‌توانست حمل بر خودنمایی و یا ابراز بی‌باکی و تهور شود.
این بار اما بخصوص پس از سخنان رهبری در شهر مشهد، تصمیم گرفتم تا قصد دیرینه خود را عملی کنم و امیدوارم که این تصمیم به مسائلی مانند خودنمایی و ابراز بی‌باکی نسبت داده نشود.
هر چند که من نیز مانند هر موجود انسانی دیگر، از وسوسه خودنمایی در امان نیستم و از بی باکی هم به سهم خود بهره‌ای دارم، اما برای گریز از مواضع تهمت، تاکید می‌کنم که قصدم از نوشتن این مطلب، ابراز وجود سیاسی از طریق به چالش کشیدن مقام عالی نظام نیست و از همین رو، در سرتاسر این نوشته، تلاش می‌کنم تا در کاربرد واژه‌ها و عبارات، موقعیت خاص ایشان را در نظر داشته باشم و قلم را به ورطه بی‌احترامی و جسارت نکشانم.
در عین حال، هر چند که شاید از شجاعت هم خداوند برای من نصیبی قرار داده باشد، اما بر کسی پنهان نیست که من اهل ماجراجویی و گزافه‌گویی حتی در جایی که کمترین هزینه و خرجی هم نداشته باشد، نیستم و اینک نیز نمی‌خواهم با خطاب قرار دادن رهبری، دست به ماجراجویی بزنم.
با این همه، ممکن است این پرسش پیش آید که چرا طبق سنت مالوف در ایران، پرسش‌ها و یا انتقادهایم را از رهبری در قالب نامه‌ای سربسته به دفتر ایشان ارسال نمی‌کنم و بر انتشار علنی آن اصرار دارم.
پاسخ پرسش فوق این است که آنچه می‌خواهم در این نوشته مطرح کنم، در شمار مسائل شخصی نیست که نیازمند ارسال نامه خصوصی باشد. در این نوشته در واقع قصد دارم برخی از بزرگترین مشکلات رویاروی جامعه ایرانی را طرح کنم و نظر رهبری را هم در این باره جویا شوم، به این امید که طرح این موضوع برای سایر ایرانیانی هم که مانند من می‌اندیشند، مفید افتد.

پرسش نخست

پرسش نخست من از رهبری به همان حساسیت‌های موجود در مورد طرح پرسش و یا نقد اظهار نظرهای ایشان بر می‌گردد.
سوال این است که به چه علت شرعی، عقلی، قانونی و یا عرفی و بر اساس کدام مصلحت عمومی، پرسش علنی از رهبری و یا نقد گفته‌ها و عملکرد وی، عملا در جامعه ایران ممنوع است؟
از نقطه نظر شرعی می‌دانیم که حتی انبیا و اولیای خداوند که در نزد ما از منزلت معنوی بی‌مانندی برخوردارند، هیچگاه افراد جامعه و از جمله پیروان خود را از به چالش کشیدن رفتار و گفتار خود بر حذر نداشته‌اند و سیره پیامبر اسلام و خلفای راشدین بخصوص امیرالمومنین علی نیز نشان می‌دهد که آن بزرگان، هیچگاه در مقابل تندترین برخوردهایی که افراد عادی جامعه با آنها داشته‌اند، شدت عمل نشان نداده‌اند و اگر هم از تعرض لفظی بی‌ادبانه و بی‌موردی به خشم آمده‌اند، کلام را با کلام پاسخ داده‌اند و نه با تشکیل پرونده و ارجاع به قاضی و وضع مجازات.
در اینجا نمی‌خواهم با فهرست کردن شیوه برخورد پیامبر و اصحاب آن بزرگوار در برابر انتقادهای لفظی دیگران، فضل فروشی کنم، اما تاکید می‌کنم که مصونیت رهبری از طرح پرسش و انتقاد در جامعه ما، نه فقط سابقه‌ای در شرع ندارد، بلکه بدعتی بی‌سابقه در تفکر اسلامی به شمار می‌رود.

نقد گفتار و رفتار رهبری منع نشده است

از نقطه نظر عقلی نیز همه دلایلی که در حوزه نقد و پرسش به ذهن بشر می‌رسد، دلالت بر ضرورت انتقاد از رهبران جامعه در هر سطحی دارد و حتی یک دلیل عقلی نیز نمی‌توان برای حرمت نقد و پرسش از رهبران سیاسی و مذهبی جوامع ارائه کرد.
از لحاظ قانونی هم تا آنجا که من اطلاع دارم، توهین به رهبری در قوانین جمهوری اسلامی جرم شناخته شده، اما نقد گفتار و رفتار وی در هیچ قانونی منع نشده است.
از منظر عرفی نیز، امروزه در همه کشورهایی که رهبران آنها با رای مردم انتخاب می‌شوند، انتقاد و پرسش که جای خود، بلکه شهروندان از حق هر نوع تخطئه و تعرض لفظی به آنها نیز برخوردارند. نمونه‌ای از این تعرض‌ها و تخطئه‌ها را صدا و سیمای جمهوری اسلامی به نقل از مطبوعات آمریکا و انگلیس علیه رهبران این کشورها روزانه پخش می‌کند. حتی سیمای جمهوری اسلامی صحنه‌هایی از راهپیمایی معترضان به سیاست آمریکا در شهرهای مختلف آن کشور نشان می‌دهد که تصویر جرج بوش را به صورتی حیوانی خون آشام بر روی پلاکاردها حمل می‌کنند و پلیس هم متعرض آنان نمی‌شود.
به هر حال، وقتی که هیچ مبنای شرعی، عقلی، قانونی و عرفی برای منع نقد رهبری و پرسش از وی وجود ندارد، چرا کارگزاران امنیتی و قضایی نظام، در مورد کوچکترین اشاره غیر مستقیمی در گفته‌ها و نوشته‌های افراد به مواضع رهبری تا این اندازه سخت می‌گیرند و آن را ذنب لایغفر می‌پندارند؟
آیا رفتار آنان در این باره، مورد تایید رهبری است؟ اگر هست، بر اساس کدام حجت شرعی و یا عقلی؟ و اگر نیست چرا این موضوع علنی و صریح اعلام نمی‌شود تا هم راه نقد اصولی و منطقی گشوده شود و منتقدان احساس امنیت کنند و هم کارگزاران نظام امکان سوء استفاده از این مساله را پیدا نکنند؟
تا آنجا که من به یاد دارم، در دوران حیات بنیانگذار جمهوری اسلامی، به رغم فضای سنگینی که برخی از هواداران آتشین مزاج ایشان در جهت منع هر گونه نقد آن مرحوم ایجاد کرده بودند، آیت الله خامنه‌ای خود یکی از معدود منتقدان به نسبت صریح نحوه اداره کشور و پاره‌ای از اظهار نظرهای مرحوم آیت‌الله خمینی بود.
با توجه به این سابقه، انتظار می‌رفت که در دوره رهبری خود ایشان، فضای نقد و پرسش از مقام‌های عالی نظام بسط و گسترش یابد، اما متاسفانه نه فقط چنین نشد، بلکه صداهای ضعیفی هم که در دوران حیات آقای خمینی در نقد ایشان بلند بود، در دوره بعدی یا خاموش شد و یا هزینه سیاسی و امنیتی در پی داشت. من هنوز توجیهی منطقی برای این مساله پیدا نکرده‌ام و امیدوارم شخص رهبری یا یکی از نزدیکان ایشان، در این باره توضیحی ارائه کنند.

پرسش دوم

پرسش دومم اما مربوط به مساله‌ای است که برای جامعه ایرانی سرنوشت‌ساز شده و چنانچه در مورد آن، تصمیم درست گرفته نشود، چه بسا کشور ما را در شرایط فوق‌العاده خطرناکی قرار دهد.
همانطور که همه می‌دانیم، بحث دستیابی ایران به چرخه سوخت هسته‌ای، مدت‌ها است که ایران را اسیر بحرانی بین‌المللی کرده و سبب صدور قطعنامه‌های الزام آوری از طرف شورای امنیت سازمان ملل علیه ایران شده است.
در اینجا من نمی‌خواهم از اهمیت یا عدم اهمیت برخورداری از چرخه سوخت هسته‌ای و یا از میزان تاثیر دستیابی به این چرخه در توسعه و پیشرفت کشور سخن بگویم.
اصلا فرض را بر این می‌گیرم که آنچه مقام‌های کشور در باره اهمیت استراتژیک سوخت هسته‌ای و تاثیر آن در پیشرفت کشور می‌گویند، تماما درست و دقیق باشد، اما به گمان من مساله اصلی این است که از خود بپرسیم به چه هزینه‌ای؟
در زندگی اجتماعی و فردی بشر بسیاری چیزهای مفید و خوب وجود دارد که به دلیل هزینه‌های مترتب بر آنها کنار نهاده می‌شوند، زیرا دنیا، دنیای تزاحم امور و نظام ترجیحات است.
در نظام ترجیحات یک ملت، حفظ موجودیت کشور بی‌گمان در راس اولویت‌هاست و پس از آن حفظ امنیت داخلی و سرمایه‌های انسانی و ملی قرار دارد.

نگاه به دستاورد علمی از دریچه حق و باطل

اگر قرار باشد دستیابی به یک دستاورد اقتصادی یا علمی، موجودیت یا امنیت یا سرمایه‌های ملی آن را به خطر اندازد، چه توجیه منطقی برای اصرار بر آن دستاورد وجود دارد؟
می‌دانیم که جمهوری اسلامی بر این نکته پافشاری می‌کند که منظورش از دستیابی به چرخه سوخت هسته‌ای، تولید سلاح اتمی نیست. با توجه به این نکته، چرخه سوخت هسته‌ای برای ایران تنها جنبه اقتصادی و علمی پیدا می‌کند. اما کدام دستاورد اقتصادی یا علمی در جهان وجود دارد که بتوان به آن از دریچه حق و باطل نگریست؟
هر امر اقتصادی به ناچار باید با مکانیسم تحلیل اقتصادی یعنی هزینه و فایده آن، مورد ارزیابی قرار گیرد و از همین روست که منتقدان برنامه هسته‌ای کشور با توجه به اصل هزینه – فایده، خیری در ادامه این برنامه در شرایط حاضر نمی‌بینند چرا که تبعات منفی تحریم فزاینده کشور و یا احتمال حمله نظامی به مراتب پر هزینه‌تر از فایده‌های دستیابی به چرخه سوخت هسته‌ای است.
در اینجا اما من از مقام رهبری نمی‌خواهم که نظر خود را رها کند و نظر منتقدان را بپذیرد چرا که هر کس بر اساس دیدگاه و اطلاعات خود، ارزیابی خاص خویش را از شرایط دارد. یک نفر ممکن است بر مبنای یک سری داده‌ها، شرایط را خطرناک تصور کند و فردی دیگر، بر اساس داده‌های متفاوت، اوضاع را عادی و معمولی فرض کند.

ارزیابی متفاوتی و حق بیان آن

سوال من از رهبری اما این است که چرا ایشان اصرار دارند که همه ایرانیان ارزیابی ایشان را از شرایط داشته باشند و اگر جز این باشد به تعبیر وی حرف دشمن را تکرار می‌کنند و یا به گفته برخی از مقام‌های امنیتی، از عوامل دشمن هستند.
در دنیای امروز، روزانه میلیون‌ها خبر و گزارش در باره یک موضوع انتشار می‌یابد که مسلما یک نفر نمی‌تواند همه آنها را مطالعه کند. هر کس به فراخور دیدگاه کلی خود نسبت به نظام جهانی، بخشی از اخبار را گزینش و آنها را مطالعه می‌کند.
از همین رو، ارزیابی افراد مختلف از شرایط خاص، به فراخور دیدگاه کلان خود و خبرهایی که خوانده‌اند، متفاوت است و این امری کاملا طبیعی است.
آیا از نظر رهبری، یک ایرانی بر مبنای مطالعات خود، نمی‌تواند ارزیابی متفاوتی نسبت به ایشان از شرایط کشور داسته باشد؟
و اگر ارزیابی متفاوتی داشت، نباید از حق بیان آن برخوردار باشد؟
اگر یک ایرانی بر اساس تجربه و نگاه خود، کشور را در معرض خطر ببیند، آیا می‌توان او را به دلیل نگرانی‌اش از آینده، مجرم و شریک دشمن دانست و به ترس و رعب متهم کرد؟
تاکید پی در پی رهبری و نزدیکان ایشان بر مرعوب بودن طرفداران انعطاف در برنامه هسته‌ای بخصوص باعث تعجب و تاسف است. مسلما ترس و رعب در زندگی فردی و جمعی صفات پسندیده‌ای نیستند، اما به نوبه خود مکانیسم‌هایی برای ادامه بقای بشرند. اگر قرار باشد در وجود هیچکدام از افراد بشر ذره‌ای ترس از کسی یا چیزی وجود نداشته باشد، آیا جهان انسانی یک لحظه برقرار می‌ماند؟ آیا اگر فردی به اتکای نترسی و بی‌باکی شخصی خود، جمعیت کثیری را به ورطه بدبختی و هلاکت اندازد، مستوجب تحسین و پاداش است؟
خدا رحمت کند کسی را که بر جان و مال و سرنوشت دیگران بیم و ترس داشته باشد.
به هر حال، واقعیت این است که بسیاری از ایرانیان، ارزیابی متفاوتی نسبت به ارزیابی مقام رهبری از مجموعه شرایط کشور و بحران هسته‌ای جاری دارند و دقیقا از آینده این کشور می‌ترسند! آیا باید ترس خود را کتمان کنند؟ و اگر نکردند، آیا باید مورد تهدید وزیر محترم اطلاعات قرار گیرند؟

تصمیم نهایی با همه ایرانیان

بار دیگر تکرار می‌کنم که من از مقام رهبری نمی‌خواهم که نظر خود را فرو گذارد و نظر دیگران را بپذیرد، اما از ایشان می‌خواهم در باره مساله‌ای که به سرنوشت تک تک ما و فرزندانمان مربوط می‌شود، اجازه دهد که نظرات و ارزیابی‌های متفاوت، در فضایی امن و آزاد مطرح شود.
به گمان من، در مساله‌ای در اندازه بحران هسته‌ای، تصمیم نهایی با همه ایرانیان است. ایرانیان برای تصمیم در این باره لازم است که نظر همه صاحبان اندیشه و نظر را بشنوند و در فضایی آرام و معقول از هر تصمیمی که صلاح می‌دانند، پشتیبانی کنند.
آیا مقام رهبری با این مساله موافقند؟
به باور من، سرنوشت آینده ایران تا حدود بسیار زیادی به تصمیم رهبری کشور در باره موضوع فوق گره خورده است و اگر ایشان در این باره تصمیم صحیحی بگیرند، بدون شک گفتنی‌های بسیاری برای طرح نزد ایشان وجود خواهد داشت.
خداوند همه ما را در شناخت حقیقت، که به تعبیر امیرالمومنین علی از موری سیاه بر سنگی سیاه در دل شبی سیاه، پنهان‌تر است، یاری رساند.

Friday, September 18, 2009

حاکمیت دروغ در ایران در روز قدس سقوط کرد - مسيح علي نژاد


حاکمیت دروغ در ایران در روز قدس سقوط کرد

جنبش راه سبز (جرس)
امروز اولین روز قدس در ایران است که صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران ناگهان از پخش مستقیم راهپیمایی مردم باز ایستاد. امروز اولین روز قدس در جمهوری اسلامی ایران است که حاکمیت بر خلاف سالهای گذشته به جای تشویق مردم به حضور در راهپیمایی، آن ها را ترغیب به خانه نشینی و تهدید به برخورد کرده است.
امروز اولین روز قدس در جمهوری اسلامی ایران است که رییس دولت به هنگام سخنرانی از تریبون نماز جمعه، شعار « دروغگو برو گمشو» را می شنود و بلندگوهای پر قدرت کارگزاری شده در دانشگاه تهران هم نمی تواند صدای مردم را تحت اشعاع قرار دهد. امروز اولین روز قدس در ایران است که شب قبل از برگزاری مراسم همه مشوقان جوانی که تبلیغ به حضور در راهپیمایی کرده بودند را به بند و حبس کردند. امروز اولین روز قدس در ایران است که ، عمامه یک روحانی (سید محمد خاتمی ) توسط دوست داران دولت به زمین افتاد.
امروز اولین روز قدس در ایران است که سید علی خامنه ای در مقام رهبر ایران، از حضور میلیونی مردم در خیابان ها اصلا خوشحال نیست چون پیش از این مردم را هشدار داده بود که شعارهای انحرافی ندهند و امروز با شنیدن شعارهای نه غزه نه لبنان، جانم فدای ایران ، به وضوح می بیند که فصل اطاعت از او رویایی بیش نیست. امروز اولین روز قدس در ایران است که شیخ مهدی کروبی در کسوت رییس سابق مجلس ایران و میرحسین موسوی در مقام نخست وزیر سابق ایران و سید حسن خمینی از خانواده بنیانگذار انقلاب اسلامی، مردم را برای یک اعتراض علیه شکنجه و شهادت مردم توسط نیروهای امنیتی تحت نظارت برخی دیگر از مسولان جمهوری اسلامی دعوت کرده اند.
امروز اولین روز قدس در ایران است که بسیاری از چهره های شاخص یک نظام بر علیه بخش های دیگری از نظام به خیابان آمده اند. اگر همه روسای جمهور و نخست وزیر و روسای مجلس سابق یکی از کشورهای غربی ماننند انگلیس، فرانسه آمریکا بر علیه دولت و حاکمیت این کشور در خیابان شعار می دادند، دولت ایران و رهبری ایران چه واکنشی نشان می داد؟ به راستی اگر این همه اتفاق یک جا و با هم در یکی از کشورهای غربی رخ می داد، صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران چه می کرد و حالا چه می کند؟ آیا صدا و سیمای تحت نظارت رهبری در آن صورت خبر از سقوط دولت و حاکمیت آن کشور نمی داد؟
امروز در ایران نیز چنین شد. و مردم خودشان گزارش می دهند : حاکمیت دروغ در ایران سقوط کرد. بی اغراق شعارها و جمعیت بی هراسی که بر علیه کودتا گران و دیکتاتور مسلکان به خیابان آمده اند و فریاد می زنند:« ایران شده فلسطین، مردم چرا نشستین» صدا و سیما را ناگزیر به قطع پخش زنده گزارش های خیابانی خود کرده اند، همه گواه سقوط دولت و حاکمیت فعلی ایران است که با سکوت صدا وسیما هم انکار شدنی نیست.

اولین گام خشونت آمیز حاکمیت چه بوده است؟

روز قدس امسال چرا به غصه بی پایان حاکمیت در روزهای ماه رمضان بدل شد و امروز در خیابان های ایران چه می گذرد و اولین گام خشونت آمیز حاکمیت چه بوده است؟
علی رغم حملات پراکنده به تظاهرکنندگان، هنوز از خیابان های تهران خبری از ضرب و شتم و دستگیری گسترده گزارش نشده است. تا پایان امروز زمان برای محک تحمل و زیرکی نیروهای امنیتی بسیار است اما حاکمیت تصمیم خودش برای خشونت و برخورد با راهپیمایی کنندگان را از شب پیش از برگزاری راهپیمایی گرفته بود. یعنی اولین گام خشونت آمیز اگر چه پرتاب گازاشک آور به سمت راهپیمایی کنندگان نبود اما نیروهای امنیتی با یورش به خانه فرزندان سران جنبش معترضان و دستگیری ناگهانی جوانان جنبش به زعم خویش قدم اول را برای قلم کردن پای راهپیمایی کنندگان برداشتند.
وقتی صدور هر گونه مجوزی برای راهپیمایی و تجمع معترضان در تهران و شهرستان های ایران به یک امر ناممکن بدل شده است و حتی مراسم های رسمی اصلاح طلبان نظیر برگزاری سخنرانی در حرم خمینی، مراسم سالگرد طالقانی و افطاری های اصلاح طلبان نیز لغو شده بود، برای این اساس روز قدس تنها روز باقیمانده ای به نظر می آمد که همه معترضان با تمام انرژی سرکوب شده خود اعلام کردند که باید به میدان بیایند تا جنبش و اعتراض را زنده نگاه دارند. روزی که برای حضور نیاز به مجوز نبود و جرائت لغو آن هم در سیستم تصمیمگیری و تصمیم سازی جمهوری اسلامی وجود نداشت.
اگرچه شیخ مهدی کروبی، میرحسین موسوی، سید محمد خاتمی، سید حسن خمینی و احزاب شاخص سیاسی و چهره های علمی و دانشگاهی، مردم و معترضان به تقلب انتخاباتی را طی بیانه ها و نامه هایی دعوت به حضور سبز کرده اند و اینک خیابان های تهران سبز پوش شده است و آرام آرام بر تعداد این راهپیمایی اعتراض آمیز و متفاوت با سال های گذشته ، در میدان هفت تیر و حوالی بلوار کشاورز افزوده می شود اما اینبار برخورد با راهپیمایی کنندگان از خانه ها و در سطوح پایین تری آغاز شده است. بدان معنی که پیش از این خبر دستگیری شیخ مهدی کروبی و سران این جنبش در محافل خبری و سیاسی موجی برانگیخت اما بازتاب جهانی و رسانه ای آن ، حاکمیت را یک گام به عقب راند لذا ماموران به جای برخورد با سران، شبانه سراغ فعالان جوانی که گمان می بردند در حوزه رسانه ای و اینترنتی و خبررسانی فعال هستند رفتند.
حسین نورانی از اولین کسانی بود که ماموران مسولیت یافته برای کنترل روز قدس، شبانه به خانه وی حمله کردند و او را در کسوت رییس شاخه اطلاع رسانی جبهه مشارکت ایران اسلامی دستبند زدند و سپس به مکان نامعلومی منتقل کردند. مهدی میردامادی فرزند دبیر کل جبهه مشارکت را نیز در خانه بازداشت کردند. سید مهدی موسوی نژاد برادر همسر محمد علی ابطحی را نیز پس از تفتیش منزل وی بازداشت کردند. البته این روند دستگیری فرزندان و بستگان فعالان و معترضان شاخص سیاسی نیز نوع بدیع دیگری بود که با دستگیری سه تن از فرزندان و نوه های آیت الله منتظری و روحانیون دیگر قم آغاز شده بود. دورخیز خشونت آمیز کودتا گران به همین جا ختم نشد و سراغ فعالان سابق حوزه اینترنتی نیز رفتند. علی پیرحسین لو و همسرش معصومه ستوده جوانان نام آشنای دنیای مجازی نیز اینبار با حقیقت خشونت از نزدیک دست و پنجه نرم کردند آنگاه که ماموران به منزل مسکونی این زوج جوان یورش بردند و با تفتیش حریم خصوصی آنان هر دو را روانه بازداشتگاه کردند.

این همه، گام نخست کودتا گران بود که ترجیح دادند پیش از پرتاب گاز اشک آور در سطح خیابان ها و پراکنده کردن معترضان ابتدا اشک خانواده های جوانان معترض را آرام و بی هیاهو در خانه های خودشان سرازیر سازند تا شاید گام کوچکی در ترساندن و پراکنده کردن معترضان در راهپیمایی روز قدس بردارند. امروز در ساعات آغازین راهپیمایی روز قدس، پاسخ اول مردم به رفتارهای خشونت آمیز ماموران و دستگیری فله ای جوانان جنبش این بود: مرگ بر طالبان، چه غزه، چه لبنان، چه در دولت ایران.

Wednesday, September 16, 2009

نامه رضا پهلوي و پاسخ احمد جنتي

بیانیه شاهزاده رضا پهلوی و پاسخ احمد جنتی
سپتامبر 13, 2009 با sarbazemihan
ایرانیان،

از فردای فرود خمینی در گورستان و چیره شدن هیچ انباشته از پوچ اش برخاک پاک ایران، آواز «قادسیۀ دوم» بر سر بسیاری از زبان ها افتاد. کشتار ننگ آور و فریبکارانۀ افسران دلاور ایرانزمین، کشتار شرم آورانۀ سیاست ورزان میهن پرست و حتی اعدام نخستین بانوی وزیر ایرانی، و سپس، یک به یک، کشتار برنامه ریزی شدۀ همۀ آن جوانان دلیر و دگراندیش بی گناهی که بابک وار بر سر موضع ایستادند و به ولایت جهل و ستم «نه» گفتند، همه و همه، نشان از یک چیز داشت: تازش دگربارۀ تاریکی و چیرگی بیگانگان بر میهن!

هم میهنانم،

عطاملک جوینی، تاریخ نگار بزرگ میهن مان، برایند تاخت و تاز سپاهیان مغول به ایرانزمین را این چنین به نقش می کشد: “آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند”! این جمله، با همۀ فشردگی اش، از روزن من، بزرگ ترین و گویا ترین داستان کوتاه، از تاریخ بلندِ جنایات اهل بیابان در میهن ماست؛ و من شکی در این ندارم، که در فردای فروپاشی این نظام اهریمنی نیز، که از همان روز نخست کلاغ های اش را به جان گل های اقاقی انداخت، تاریخ، سخنی از همین دست خواهد گفت.

ایرانیان،

دیگر بس است، امروز دیگر هنگام یک تعیین و تکلیف تاریخی فرارسیده است. هزاره ای نوین آغاز شده است و ما، که هم به علت های بیرونی و هم به علت های درونی از برخی دیرکردهای تاریخی رنج می بریم، در آستانۀ یک ساعت صفر تاریخی ایستاده ایم. این چنین است که یکایک شما را به اندیشیدن ژرف، و به گزینش در مورد امری سرنوشت ساز فرا می خوانم:

عزیزانم،

بیایید تا به همدلی و هم اندیشی یکدیگر، از هر تیره و طایفه وطبقه، با هر زبان و دین و باور، مشق های ناکردۀ تاریخی مان را، چه در پهنۀ فرهنگ، و چه در زمینۀ سیاست، یکبار برای همیشه بنویسیم و دفترهایی را، که شایستۀ بسته شدن شان می انگاریم، یکبار برای همیشه، بربندیم.

چرا که دست کم، من، به سهم خود، دیگر به هیچ روی نمی توانم ببینم که فرزندان کورش را، چون یک تکه گوشت قربانی، از پنجرۀ کوی دانشگاه به بیرون پرتاب کنند و همزمان نعره برکشند: این هم سهم این یا آن قدیس!

چرا که دست کم، من به سهم خود، دیگر به هیچ روی نمی توانم ببینم که به دختران تهمینه و پسران سیاوش در بیدادگاه های این نظام کهریزکی تجاوز کنند و پیکر تجاوز شده شان را بسوزانند و یا که سیمان گیرند، و نام این توحش برهنه را نیز، با بی شرمی و جهالت تمام، «جهاد فی سبیل الله» گذارند.

این چنین است، که روی سخن من اینک با همۀ سردمداران حکومت جنون زدۀ ولایت فقیه، به ویژه با نهاد روحانیت وابسته به حکومت است؛ چرا که این نهاد، یعنی نهاد دین، بی هیچ شکی، امروز در برابر یک گزینش بزرگ و سرنوشت ساز تاریخی ایستاده است، نه تنها برای ایران، بلکه برای کل حوزۀ تمدنی ایرانی؛ گزینش این است: در کنار مردم ایستادن و به تمامی از حکومت بیرون آمدن، و یا در کنار رژیم ماندن و بر سنت سرکوب و الاهیات شکنجه پای فشردن!

آقایون،

روی سخن من با شما، و با همۀ آن پیشوایانی است که به نام دین، هزار و چهارصد سال است که گاه بی میانجی و گاه با میانجی، و سی سال است که بطور یکراست بر این بوم فرمان می رانید، بدین پرسش های زمینی من ایرانی، که اگر می خواهید می توانید نام اش را استفتاء نیز بگذارید، پاسخ دهید:

چگونه و به پشتوانۀ کدام الاهیات است که به این آب و خاک، اینچنین به چشم بیگانه می نگرید؟

چگونه و به پشتوانۀ کدام الاهیات است که بر ایران، رفتاری را روا می دارید که گویی، کودک سرراهی تاریخ است؟

چگونه و به پشتوانۀ کدام الاهیات است که میراث تمدن ایران را شایستۀ حراج کردن و سوزاندن و به آب بستن و به کلنگ برکندن می دانید؟

چگونه و به پشتوانۀ کدام الاهیات است که به ایرانی، به چشم بنده و موالی و صغیر می نگرید، کودک ش را به بیگاری می کشید، زنش را در چهارگوشۀ جهان به فروش می گذارید

و از گُردۀ مَرد اش تسمه بر می کشید؟

آخر چگونه و به پشتوانۀ کدام الاهیات است که تجاوز به عنف را، بر دختر و پسر ایرانی، مجاز می شمارید؟

آقایون،

امروز، این شما و فقط شما هستید که بر ایران ما فرمان می رانید، پس در نهایت، این شما و سنت عالیه ای که خود را بدان وابسته می دانید هستید، که باید پاسخ سی سال جنایت قانونی شده و ویرانی پیوسته را بدهید:

بنابراین چرا سکوت می کنید و دست بر دست می گذارید؟

چرا، شما به عنوان علمای عرصۀ دین و نگهبانان وجدان، در برابر ستم بی پایانی که بر مردم شکیبا و نجیب این سرزمین می رود خود را به ناآگاهی می زنید؟

چرا گوش های تان در برابر فریادهای ممتد ملت رنج کشیدۀ ایران ناشنوا شده است و چرا دست رد بر خشونت بهیمی ای که برفرزندان زال و رودابه، بر مهدی ها و ترانه های میهن می رود نمی زنید؟

چرا به سوی مردم نمی آیید و در برابر توحش عریان این فریب کارترین حکومت تاریخ، که پشیزی برای کرامت انسان ارزش قائل نیست، نمی ایستید؟ به راستی چرا؟ و به من بگویید، انگیزۀ این بی تفاوتی آشکار در برابر ستم چیست؟

آقایان روحانی،

من، به هر ایمانی که به انسان ارج گذارد، فارغ از اینکه از آن کدام ملت و فرهنگ باشد، احترام می گذارم، و البته، در برابر هر ایمانی، که انسان را، به ویژه ایرانی را زیرپا گذارد و شان آدمی را به هیچ گیرد، می ایستم. پس تکلیف خود را روشن کنید، چرا که تکلیف من، چون روز، روشن است:

من، میان آن جوان ایرانی که از پنجره پرتاب می شود تا که در پای درگاهی متعالی قربانی شود، بی هیچ شک و گمانی، نه جانب آن درگاه نیازمند به گوشت لُخم انسان، بلکه جانب آن ایرانی لگدمال شده، جانب فرزند نگونبخت کوروش را می گیرم. وسلام!

خداوند نگهدار ایران باد

رضا پهلوی

——————————
پاسخ احمد جنتی :

بسم الله الرحمن الرحیم

اَلعِبادَهُ سَبعونَ جُزء، اَفضَلُها جُزءً طَلَبُ الحَلال و صوم النفس عن لذات الدنیا انفع الصیام

فتوای حضرت آیت الله احمد جنتی به استفتاء رضاپهلوی

به نیابت از طرف مراجع جایز التقلید؛ مرجع عالیقدر شیعه حضرت آیت العظمی وحید خراسانی، حضرت آیت الله العظمی شبیری زنجانی (دام ظلّه)، آیت الله العظمی مکارم شیرازی (مد ظله العالى)، حضرت آيت اللّه العظمى آقاى حاج شيخ لطفاللّه صافى گلپایگانی (مد ظله العالى)
ماه مبارک رمضان ماه بندگی و عبادت و ماه بهار قرآن است. ماهی است که بنابر فرموده نبی اکرم صلی الله علیه و آله وسلم درآن به میهمانی خداوند دعوت شده ایم. برهرانسان عاقلی است که فرصتهای بی نظیر این ماه راغنیمت شمرد و برای سفر دشوار و طولانی آخرتش توشه برگیرد. بسیاری از اعمالی که دراین ماه مورد سفارش معصومین علیهم السلام است ، درعین داشتن ثواب فوق العاده مشقتتی ندارد و وقت چندانی نمی گیرد.

آقای رضا پهلوی، اولا مسلمانی که در ماه مبارک رمضان زبانش روزه نباشد، حق استفتاء از علما ندارد و پاسخ به وی جایز نیست

دوما چیزی که انتظارش را داشتیم هنوز در اجتماع ایران اجراء نشده است. سوما حمله دشمن بر علیه استقرار اسلام حکومتی ، حمله علیه برقراری نظام و مقررات مقدس با هزار و چهارصد سال قدمت و حمله برای تحقق آنچیزی است که خود ملت میخواهد.
به یقین باید بدانید که در طول سی سال حکومت هنوز مقررات اسلام حکومتی را در جامعه ایران به اجرا نکشیده ایم. بهمین لحاظ انضباطی که خاص احکام اسلام حکومتی است برای بسیاری روشن نشده است. هویت اسلامی و دستورات اسلام حکومتی، بر اساس عدل و انصاف و مهر و دوستی است. اصل فلسفه اسلام حکومتی، اجرای قوانین شرعی است و طی چهارده قرن مطابق با نیاز جامعه تدوین شده است. اصل دیگر لایتغیر بودن قوانین است که از این اصل، اصل مهمتری مشتق میشود که حمایت بی چون و چرای قوانین شرعی است بر تمام شئون اجتماعی در هر زمان و هر مکان

از آنجا که اجتماع به علت سیر تکاملی خود نیاز به روابط حقوقی مناسب با معنویات دارد لذا نه میتواند از قوانین شرعی چشم پوشی کند و نه میتواند تعالیم اسلام که با نیازش هماهنگ است به اجرا در نیاورد. لاجرم ایمان مذهبی و مسئولیت روحانیون این سبب را توجیه میکند که با ارشاد و اعتقاد یعنی همان چیزی که یکی از عوامل زیر بنایی گسترش اسلام بود به حاکمیت آن قوانین بپردازد و اصل حاکمیت اراده را که رکن اصلی برای زندگی مومنین است متکامل سازد

روحانیت برای گسترش ایمان به اسلام یعنی همان ایمان فرد مسلمانی که زیر ضربات سنگین قهر و خوف استکبار جهانی رفته است، اقدام کرده است. رضای خدا، ترقی و تعالی اسلام، احترام قرآن که پدران و مادران ما مسلمانان از باب تهذیب اخلاق و وحدانیت و عدالت خداوند بدان ایمان تقدیم کردند، همان ایمان را چون تبری بر سر و ریشه صهیونیستها فرود میاورند

به حقیقت میگویم که شما هنوز نمیدانی حکومت اسلامی چیست و اسلام حکومتی کدام است. هنوز نمیدانی قدرت دشمن شکن اسلام حکومتی چیست. هنوز نمیدانی که اصلاح جامعه از صدها هزار نفر در راه اسلام حکومتی برای مراجع عالیقدر از نوشیدن یک جرعه آب آسانتر و یک وظیفه و تکلیف اسلام حکومتی است. هنوز نمیدانی که تمام مردم عالم به پای شاگرد کلاس اول مدرسه فیضیه، انجمن حجتیه و مدرسه حقانی نمی رسند و باید از یک طلبه ی جامعه مدرسین حوزه علمیه قم سالهای بیاموزند. هنوز نمیدانی که ایمان و اعتقاد تمام انسانهای عالم به عقیده مراجع تشیع یک تکلیف اسلام حکومتی است. هنوز نمیدانی ارشاد تمام پیروان بودا، مسیح و موسی یک تکلیف اسلام حکومتی است. هنوز نمیدانی قهر ابدی با دشمنان اسلام یک تکلیف اسلام حکومتی است. هنوز نمیدانی ارزشهای جامعه ی اسلام در چهارده قرن یک تکلیف اسلام حکومتی است. هنوز نمیدانی محو آثار بت پرستان پیش از اسلام یک تکلیف اسلام حکومتی است. هنوز نمیدانی تعلیم تمام زنان و تربیت تمام مردان هرگز تجاوز محسوب نمیشود بلکه حق اسلام حکومتی است. هنوز نمیدانی تکلیف مجرم توبه و نجات معنویت یک تکلیف اسلام حکومتی است. هنوز نمیدانی که طعم اسلام راستین حکومتی را همه ی مردم نچشیده اند هنوز چهره منزه اسلام حکومتی به اجتماع ما درست نشان داده نشده است و اینها که میبینید تبسم های مهربانانه اسلام حکومتی است

این گلایه ها حتی اشاره ای هم در راه اسلام حکومتی به حساب نمیاید. ما هنوز دست بکار نشده ایم. هنوز محکم نشده ایم، هنوز فرصت میخواهیم تا معنی واقعی اسلام حکومتی را ارائه دهیم. وگرنه این همه رحم و مماشات نمیکردیم

ما هزار و سی صد و پنجاه و هفت سال صبر کردیم و نوحه خواندیم و اکنون دفع الوقت نمیکنیم. متشیع مومن عدالت اسلام حکومتی را نشان خواهد داد تا مسلمانی را اشاعه دهد. شرع نبی بر تمام ایران و دنیا حکومت خواهد داد تا موازین اسلامی را جلوه دهد، بسیج سراسری ایران و جهان غیر اسلام را حجت و واجب خواهد کرد تا عساکر اسلامی بوجود آورد و پاسداران جهان اسلام را بوجود آورد یعنی همان غزوه که در صدر اسلام به نجات عالم کمر بستند

تا وقتی که نام اسلام هست تا وقتی که نام قرآن هست حکومت اسلامی برپا خواهد بود. اسلام راستین همان اسلام تهذیبی است. ما نقاب از چهره ی اسلام آریامهری برداشتیم و با وحدت کلمه برای حفظ جامعه معتقد به اسلام حکومتی مبارزه خواهیم کرد

و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته
احمد جنتی
نوزده رمضان هزاروچهارصد وسی

Sunday, September 13, 2009

دلارها کجاست - صادق زيبا کلام

ديدن چهره مغموم، افسرده و زار دوست و همکارم دکتر عبدالله رمضانزاده بر صفحه تلويزيون اخبار ساعت 14 روز سه شنبه مرا بى‌اختيار به ياد داستان روز شنبه چند روز قبلش انداخت.هفته‌ها بود که دانشگاه براى تابستان تعطيل شده بود و بالطبع من هم دانشکده حقوق و علوم سياسى که محل کارم هست نرفته بودم تا روز شنبه همين هفته. دفتر من در دانشکده درست روبروى اطاق دکتر رمضانزاده است.سخنگوى دولت اصلاحات که بود طبلى صنمى با هم نداشتيم. گرفتار بود و فقط براى تدريس مى‌آمد دانشکده هر بار که مى‌آمد کلى دور و برش را مى‌گرفتند. تا بالاخره آب‌ها از آسياب فرو افتاد و شد يک استاد ساده، يک معلم.
اينکه اطاقمان روبروى همديگر بود، يک جورهايى به هم نزديک‌ترمان ساخت. هميشه خدا گرسنه بود و مى‌آمد اطاق من و مى‌گفت خوراکى چى داري؟ من چون در دانشگاه نهار نمى‌خورم، هميشه در اطاقم انبارى از تنقلات دارم. بيشتر وقت‌ها هم بهش صبحانه مى‌دادم. عاشق نان بربرى تازه با پنير و گردو بود. بعضى وقت‌ها مثل پيشخدمت براى خودم که قهوه درست مى‌کردم براى او هم يک فنجان مى‌آوردم. طبيعى است که بيشتر حرفهايمان درباره مسائل سياسى بود. با هم خيلى اختلاف داشتيم و مرکز اختلافاتمان سر‌هاشمى رفسنجانى و خاتمى بود. اما هر دويمان ياد گرفته بوديم که وارد آن دو حريم نشويم. او گلايه‌ها و خرده‌گيرى‌ها و انتقاداتش از‌هاشمى را پيش من قورت مى‌داد، من هم دلخورى‌هاى عميقم از آقاى خاتمى را.
بيشتر وقت‌ها دکتر يوسف مولايى هم در آبدارخانه يا در اطاق من به جمعمان مى‌پيوست. من بارها به مولايى گفته بودم که تو بزرگ‌ترين لطفى که به متهمين سياسى مى‌کنى آن است که ازشان در دادگاه دفاع نکني. يک بار رمضانزاده بهش گفت خود کراوات تو به تنهايى 2، 3 سال محکوميت براى زندانى مى‌آورد. رمضانزاده هميشه به مولايى مى‌گفت به زيباکلام بگو اين حق و حساب و مواجب ما را که از سازمان سيا مى‌گيرد بپردازد. مولايى هم مى‌گفت اين زيباکلام اصل و نسبش بازارى است و معلوم نيست اين پول‌هايى را که از آمريکايى‌ها مى‌گيرد چکار مى‌کند.
بارها و بارها رمضانزاده به من گفته بود که وضع مالى‌ام خيلى خوب نيست، پس اين مقررى ما چى شد؟ من هم به او و هم به مولايى مى‌گفتم شماها رسيد نمى‌دهيد. من هم در قبال اين پول مسئوليت دارم. درسته که آمريکايى‌ها به من اعتماد کرده‌اند و مسئوليت توزيع پول براندازى حکومت در ايران را براى دانشگاه تهران به من محول کرده‌اند، ولى من همين‌جورى نمى‌توانم سهميه و مقررى شما را بدهم بايستى رسيد بدهيد. بعضى وقت‌ها بحث‌هايمان جدى مى‌شد. صورت زيبا و مردانه، قد بلند و تحکمش در صحبت و بحث‌ها وقتى جدى مى‌شد عالمى پيدا مى‌کرد. هر قدر رمضانزاده پر سر و صدا بود، برعکسش دکتر محسن ميردامادى همکار ديگرمان متين، آرام و بى‌سر و صدا بود. بعضى‌وقت‌ها که با هم دم در اطاق‌هايمان وسط کريدور صحبت مى‌کرديم، دفعتاً سر و کله دکتر عباسعلى کدخدايى همکار ديگرمان پيدا مى‌شد. دکتر کدخدايى اطاقش انتهاى راهرو بود. من هميشه با کدخدايى سلام و عليک مى‌کردم و معمولاً هم يک نسخه از سرمقاله‌هايم در اعتماد ملى را بهش مى‌دادم. اما رمضانزاده يک جورهايى محترمانه وانمود مى‌کرد که دکتر کدخدايى را نديده. يک بار که با مولايى با هم بوديم و دکتر کدخدايى آمد، من و مولايى با او سلام و عليک کرديم اما رمضانزاده باز وانمود کرد که خيلى متوجه حضور کدخدايى نشده. بعد که کدخدايى رفت، به مولايى گفتم، ببين اين رمضانزاده هى مى‌گويد که من چرا سهميه دلارهايش را نمى‌دهم. جداى از آنکه رسيد نمى‌دهيد، با کدخدايى هم خيلى خوش و بش و سلام و عليک نمى‌کند.
آن روز شنبه وقتى رفتم دانشکده، مثل اين بود که خاک مرگ بر سر و روى دانشکده پاشيده بودند. به درب اطاقم که رسيدم، متوجه يادداشتى روى درب اطاق دکتر رمضانزاده شدم. ايستادم و آن را خواندم، يکى يا چند تا از دانشجويانش روى يک تکه کاغذ نوشته بودند: «دکتر رمضانزاده دوستت داريم، هميشه استادمان باقى خواهى ماند و ما هم هميشه شاگردت، خيلى هم برايمان اهميت ندارد که بيايى پشت تلويزيون و بگي[ ...]»
بغض گلويم را گرفت. دلم مى‌خواست رمضانزاده بود و به تمسخر بهم مى‌گفت اين حرف‌ها و تحليل را ول کن، خوراکى چى داري؟ گويا دانشجويانش مى‌دانستند که دير يا زود نوبت رمضانزاده خواهد بود تا با آن سيماى مردانه‌اش بگويد که اشتباه مى‌کرده، فريب موسوى را خورده و... و آنان پيشاپيش داشتند به او مى‌گفتند که دوستت داريم و مى‌شناسيمت و خيلى برايمان مهم نيست که در دادگاه به چى اعتراف کنى يا نکني. [ ...]
نمى‌دانم چرا برعکس روز شنبه که آن کاغذ ساده روى درب اطاق رمضانزاده را ديدم و بغضم ترکيد؛ روز سه شنبه وقتى اعترافات حجاريان، شريعتي، آقايى و غيره داشت پخش مى‌شد، و وقتى صورت پريشان رمضانزاده را در دادگاه ديدم، اتفاقاً در هم نرفتم. برعکس تصورم، حتى ناراحت هم نشدم. بى‌اختيار به ياد آن کاغذ کوچکى که دانشجويان رمضانزاده برروى درب اطاقش چسبانده بودند افتادم. يک دفعه آن يک تکه کاغذ مثل نورى شد در انتهاى تاريکى‌هاى دلم، ذهنم و اعماق وجودم. آن دانشجوها نکته‌اى را متوجه شده بودند، که من زيباکلام که استادشان هم هستم، با همه ادعاهايم حتى نتوانسته بودم آن را ببينم.

پایان یک "آقا" - مسيح علي نژاد

آقای خامنه ای!

جای روزنامه، دیوارهای شهر را بخوانید آقا!

اینجا دفتر روزنامه است. زمان : فرقی نمی کند چه انتهای شب باشد و چه لحظه های پایانی بستن صفحات روزنامه، آنگاه که خبر و نظری از بیت شما برسد ما پله ها را دوتا یکی می دویم، با سر می پریم و چون باد و برق خودمان را به بچه های فنی روزنامه می رسانیم و آنها نیز چشم اگر شده با چوب های باریک کبریت باز و بیدار نگاه دارند، کلمه به کلمه از بیانات گهربار آقا را به صفحه کلید ها التماس می کنند تا مبادا یک نیمچه گام از همکارانمان در نشریه بغلی عقب اقتیم و خبر و عکس شما خدای نکرده از قلم بیفتند. این همه می پنداری برآمده از هوا و فتوای قلب مان بود ؟ یکبار هم که شده می خواهم با شما روراست باشم و صادقانه بنویسم: قلب کجا بود ما از ترس قلم نشدن پایمان و نشکستن قلم هایمان تا نوک قله هم در همان نیمه شب های آشنا و مکرر می دویدم، پله های حقیر ساختمان فقیر روزنامه که سهل است، حاضر بودیم هفت طبقه تا خود آسمان بدویم تا هرچه شما فرمودید، فردا به نام تیتر نخست روزنامه، یا گوشواره روزنامه، جایی آن بالای بالا که قادر به درخشش در تمام رونامه فروشی های شهر باشد، منتشر کنیم. از صبح سگ دو می زدیم، سوز و ساز و سور و ساط آفتاب و برف و باران، سفرهای دراز در مناطق زلزله زده و آوار شده، قطاهر های از ریل منحرف شده، صحنه های دأ آزار هواپیماهای سقوط کرده، همه یک طرف، مصاحبه های به سختی شکل گرفته و گزارش های جان از ما گرفته تا مهیا شده، همه و همه را به آنی مچاله می کردیم و از صدر به ذیل می بریدم آنگاه که افاضه فیض آقا از راه می رسید حتی اگر تنها دو خط بود روی سر ما و رسانه ما جا داشت. اینها را از هیچ مکتب و مدرسه روزنامه نگاری نیاموخته بودیم. به یاد ندارم در هیچ یک از کلاس های درسم فریدون صدیقی، یونس شکرخواه، حسین قندی یا علی اکبر قاضی زاده ما را به چنین تیزی و فرزی دیده باشند که خبری را روی هوا چنان رندانه بقاپیم و برایش یک گزارش خبری و تحلیلی پر ملاط بنویسیم. فرقی نمی کرد چه فرموده باشید ما در هر صورت ایفای وظیفه می کردیم. مثلا بعد از اظهار نظر شما راجع به فلان پیشرفت تکنولوزی گرفته تا تاسف تان از فلان فعالیت سیاسی و فرهنگی، این ما بودیم که دوره می افتادیم میان نماینده های مجلس و محفل سیاسی با یک سوال روشن: ارزیابی شما از بیانات اخیر آقا چیست؟ و بعد خبر اعظم مان، بازتاب گسترده فرمایشات مقام معظم رهبری در محافل سیاسی بود. کسی از کار اگر در می رفت فردا کل کار را از ما می گرفتند پس چه عشقی بالاتر از عشق ما مجنونان به نویسندگی و روزنامه نگاری سراغ دارید که برای ماندن و نفس کشیدن و توقیف نشدن مجبور بودیم برای هر نفس شما صد قصه بسازیم برای هر شک شما هزار شعر بسراییم تا بدتان نیاید از این پایگاه های دشمن و ما را با خاک یکسان نکنید.

حضرت آقا!

یادم هست آن روز که ما را با واژه بی نظیرتان به لجن پراکنی متهم کردید ما حتی آن روز هم در ساختمان های کوچک روزنامه هایمان بال بال می زدیم تا لجن مورد نظری که از دهان مبارک شما تقدیم ما شد به جا و به موقع بنشیند روی پیشانی ما جا بگیرد در بالاترین نقطه روزنامه تا حسابی در خورمان باشد و خاطر و خیال شما نیز آسوده باشد که ما لجن پراکنان در خبرپراکنی آن شب دست از پا خطا نکرده ایم و فردا صحبت های گهربار شما در تمام کوچه پس کوچه های کشور خوب پراکنده شده باشد. دیدید چه رعیتان سر به راهی هستیم که درد آورترین و دشوار ترین کلمات تان را هم بی منت به سینه می چسبانیم و در صفحه آرایی هم هرگز شیطنت نمی کنیم تا مبادا تنها کمی از غلظت آنچه بر ما تاخته بودید کم شود؟ اصلا در تمام سالهای آقایی تان، حتی یک بار دیده اید که در تمام کشور کسی یک خط ناچیز در حاشیه روزنامه ای نوشته باشد و یک اما و اگر کوچک از ما در هیچ یک از روزنامه های داخلی خوانده اید که شکی بر شرح آنچه شما فرموده اید روا بدارد؟ بی شک نه. می پندارید اینها هم بر آمده از هوا و فتوای قلب ما بود؟ بگذار باز هم صادقانه عرض کنم ؛نه، که ما به بودن به از نبود شدن می اندشیدیم، خاصه در بهار و باورمان این بود که سالها آقایی را بی نقد و نقب منتشر ساختن، خود بهترین شیوه نقد تمام آقایان جهان است. مردم و ملت هیچ کجای جهان هنوز آنقدر کور و کر نشده اند که چشم و چنته شان تنها با نوشته و گفته جماعتی پر شود که زیر شمشیر داموکلس نفس می کشند. حتما یادتان هست ما بی آنکه خودمان چیزی گفته باشیم نامه ۱۲۱ نماینده مجلس مورد تایید شورای نگهبان تحت نظارت آقا را منتظر کردیم، فردا روی میز های تحریریه، شکم های خالی مان را ضرب گرفته بودیم و ساز بیکاری های مکررمان را کوک می کردیم و دنبال این نشریه و آن نشریه برای پی کار و باری می گشتیم. در جوانی خامی کردیم و روی دیوار های شهر یک بی احترامی مختصر سه کلمه ای به آقا کردیم، علاوه بر یک سال زندان تعلیقی به اتهام توهین به رهبری، تمام آینده و پیری مان را هم در آن کشور باختیم و چهار سال که در مجلس خبرنگار بودیم هر روز به عنوان مهمان با یک کاغدی که به امضای روزانه می رسید عبور و مرور در راهروهای پارلمان میسر می شد و عاقبت هم هیچ جواب مثبتی از وزارت اطلاعات حامی امنیت ملی، استعلام نشد به خاطر همان سه کلمه شعار در نوزده سالگی، تا خود سی سالگی از درس و مدرسه و مجلس رانده شدیم. از جنس نسل من کم نیستند آنانی که در روزنامه ها شان پا به پای کلمات از راه رسیده از بیت آقا دویدند تا با انتشار برجسته شما در بهترین جای روزنامه، بهترین شیوه روزنامه نگاری در جهان سوم را مشق کنند. ما آنقدر به دنباله نامتان اعظم و معظم و حضرت افزودیم تا آنکه عاقبت خودتان ملت خودشان دست به کار شدند. از همان روز که به نام دفاع از دولت، دل ملتی خون شد، همه آن الفاظ و صفات کشدار پشت نام آقا را خودشان به کمک بیانات این جمعه و آن جمعه تان، حذف کرده اند و بر دیوارهای شهر جور دیگری نوشته اند.

من که از روزنامه شیخ مهدی کروبی رانده و مانده ام اما باقی همکارانم این روزها هرچقدر هم مجبور باشند ادب و قانون نیم بند میهن هزارپاره شان را پایبندی کنند و در گوشواره و بالای روزنامه، آقایی تان را به گزارش مردم برسانند با دیوارهای شهر که به روزنامه های واقعی ایران بدل شده اند چه می کنید؟ گیریم ما هنوز به ماندن و از دست ندادن می اندیشیم و آقا خطابتان می کنیم با مردمی که چیزی برای ازدست دادن ندارند و بر دیوارهای شهر نامتان را طور دیگری می نویسند و دیکتاتور ها را امر به معروف و نهی از منکر می کنند، چه خواهید کرد؟ برای جامعه ای که مردمش رونامه نویس شده اند و همه دیوارهای شهرش به صفحات روزنامه تبدیل شده است نمی توان یک مدعی المعموم خیالی گمارد. مرتضوی برای اهل رسانه جواب می داد اما برای اهل خانه صد مرتضوی هم دیگر جواب نمی دهد. اگر در تمام این سالها ما روزنامه نگاران به حکم دادستان معروف و محبوب حضرت آقا متهم به تشویش اذهان عمومی بوده ایم امروز عموم مردم خودشان مشغول تشویش ادهان آقای شهرشان هستند و آنکه دلش مشوش شده عموم نیستند خواص اندکی هستند که هنوز باورشان نمی شود که دیگر آقای معظم ایران نیستند که شاید آقای ویران یک سرزمین معظم اند. آقایی که خود به ویرانی خویش برخاسته است ورنه در همین نشریه اینترنتی روز، بی سایه سانسور و دادستان هم تا همین دیروز کسی حرمت آقا به این اندازه که خود این روزها به نام دفاع از احمدی نژاد دارد می شکند، نمی شکست.

آقای خامنه ای!

از همین راه دور لکنت زبانم ببین! با اینکه فرسنگ ها از خانه دور مانده ام و مسافر موقت دیار غربتم اما ترس، چنان در من نهادینه شده که اگر همین چند کلام را هم قرار بود کمی نزدیکتر به شما بر زبان جاری سازم، لکنت ام رسوایم می کرد. حالا مانده ام در برابر شجاعت ملتی که در حوالی شما، چگونه بی لکنت، کمر همت به خلق روزنامه های دیواری بسته اند و به همان اندازه که شما ترسیده اید آنها نترس شده اند و بر دیوارهای شهر مشق می کنند پایان یک «آقا» را.

Thursday, September 10, 2009

ايستادن جلوي اين فاجعه مرگ با عزت است و تحمل آن مرگ با ننگ و ذلت. کالبدشکافي سيستم اطلاعاتي ج.ا.

ريشه يابي ريشه هاي اطلاعاتي کودتاي خامنه اي به نحوه تشکيل ارگانهاي اطلاعاتي جمهوري اسلامي باز مي گردد. ابتداي انقلاب براي تشکيل اطلاعات ناچار بودند از افرادي استفاده کنند که با اين کار آشنايي داشتند، همانطور که براي آموزش سلاح ناچار به استفاده از ارتشي ها بودند، براي سامان دادن اطلاعات هم مجبور شدند سراغ نيروهاي اطلاعاتي رژيم قبلي بروند. در همين حال تلاش سختي بين شرق و غرب براي در دست گرفتن سيستم اطلاعاتي جمهوري اسلامي در کار بود و عليرغم دعواهاي سياسي که در لايه هاي ظاهري و تبليغاتي روابط بين المللي ديده مي شد در مورد رخنه در سيستم اطلاعاتي و در دست گرفتن آن، رقابت شديدي بين کا گ ب و اينتليجنت سرويس در جريان بود. انگليس حاضر بود در زمينه اطلاعات همه نوع کمکي به جمهوري اسلامي بنمايد تا بخيال خود جلوي نفوذ روسها و تاثيرگزاري آنها بر مسئولين کشور را بگيرد و در مقابل نيز روسها با بهره برداري از احساسات ضدغربي بوجود آمده در ميان نيروهاي انقلابي تلاش مي کردند که براي مهار کردن جمهوري اسلامي و سوار شدن بر آن راه ميانبر رفته و با در اختيار گرفتن نهادهاي اطلاعاتي، کنترل مقامات سياسي را در دست بگيرند.
براي کشورهايي نظير انگليس و روسيه که داراي سازمانهاي اطلاعاتي قوي و با تجربه و باقدمتي هستند روشن است که در اختيار داشتن ارگان اطلاعات يک کشور ارزانترين راه تسلط بر آن کشور است. سياستمداران قدرت واقعي چنداني ندارند و دائماً هم تغيير مي کنند ولي نهادهاي اطلاعاتي قدرت واقعي و پشت پرده را در دست داشته و وابسته به افراد هم نيستند و سيستم آن هميشه ثابت و نيرومند است.
انگليس در اين راه خيلي مايه گذاشت و تيمسار ارتشبد فردوست که از اعضاي رده بالاي سرويس اطلاعاتي انگليس بود را به جمهوري اسلامي هديه داد. وي دوست دوران کودکي محمدرضاشاه و همدرس او در ايران و سوئيس بود و هميشه بالاترين پستهاي امنيتي را در حکومت پهلوي داشت و نزديکترين نديم شاه محسوب مي شد، بسياري او را مغز شاه مي ناميدند. فردوست رياست دفتر اطلاعات ويژه شاه و همزمان معاونت ساواك و رياست دفتر بازرسي شاه را نيز بر عهده داشته است. وي همچنين به عنوان ناظر بر عمليات دولت عمل مي‌كرد. فردوست فردي بسيار ثروتمند بود.
فردوست توسط انگليسي ها به سرويس اطلاعاتي آن کشور جذب و طي سال هاي 1338 تا 1342 به انگليس رفته و توسط اينتليجنس سرويس در انگلستان دوره هاي آموزشي ويژه اي ديده كه عبارت بودند از : (کتاب خاطرات فردوست)
1 – آموزش سازماندهي «دفتر ويژه»
2 ـ آموزش تلخيص و ارزيابي خبر
3 ـ آموزش حفاظت
4 ـ آموزش تحقيق
5 ـ گزارش نويسي
6 ـ آموزش شبكه هاي‌ پنهاني
7 ـ آموزش استخدام و عضويابي
8 ـ آموزش اطلاعات و ضد اطلاعات
9 ـ آموزش ضد براندازي
10 ـ آموزش جنگ رواني

پس از خروج شاه از ايران در 26 دي 57 براي همه کشورهاي غربي مسجل شده بود که رژيم سقوط خواهد کرد و آنها بسرعت در حال آماده کردن خود براي تعامل با حکومت جديد بودند، اولين تماسها با سران انقلاب از سوي آمريکا و انگليس برقرار و در جلسه اي با حضور ژنرال هايزر آمريکايي و ارتشبد فردوست بنمايندگي از انگليس و نيز 3 تن از اعضاي عاليرتبه شوراي انقلاب، اولين گفتگوهاي رودرو شکل گرفت.
نخستين پيشنهاد صريح طرف مقابل به سران شوراي انقلاب آمادگي آنها براي مساعدت در تشکيل يک نهاد اطلاعاتي قوي بود که بتواند پس از سقوط شاه جلوي سرويس قدرتمند کا گ ب بايستد و مانع از نفوذ روسها شود.. ارتشبد فردوست که تمام دوره هاي اطلاعاتي را ديده و سالهاي زيادي تجربه کار عملي داشت و از طرفي مورد اعتماد سرويس انگليس بود و مي توانست در مواقع ضروري از کمک آنها بهره ببرد براي اين همکاري پيشنهاد شد.
ارتشبد فردوست ماموريت يافت در ايران باقي مانده و با کمک به حکومت نوپا مانع از نفوذ کمونيسم و روسها در ايران شود. و به اين ترتيب ارتشبد حسين فردوست، پدر تشکيلات اطلاعاتي و امنيتي جمهوري اسلامي ايران شد.
اين هديه سخاوتمندانه دولت انگليس يک نعمت ارزشمند براي حکومت بود که نهايت استفاده را از آن برد. تا چند سال حضور فردوست در راس سيستم اطلاعاتي ايران مخفي نگاه داشته شد و پس از آن روسها براي انتقام گيري از جريان ميتروخين (Mitrokhin) اقدام به افشاي موضوع فردوست کردند. ماجرا از اين قرار بود که بموازات تلاش غرب براي بدست گرفتن سيستم اطلاعاتي ايران، روسها نيز از طريق سفير تام الاختيار خود در ايران يعني وينوگرادوف در ملاقاتهاي هفتگي که وي براي مدتي با آيت الله خميني داشت توانست رهبر انقلاب را متقاعد کند از کمکهاي اطلاعاتي بدون توقع شوروي استفاده نمايد و به اين منظور يکي از افسران عاليرتبه کا گ ب بنام ميتروخين که مسئول بخش خاورميانه سازمان اطلاعاتي شوروي بود براي ارائه اين خدمات تعيين شد و اين شخص براي از ميدان به در کردن فردوست و حامي وي يعني انگليس با گشاده دستي اطلاعاتي را به ارگانهاي اطلاعاتي ايران ارائه مي داد. در مقابل توقع شوروي اين بود که در مقابل اشغال افغانستان توسط ارتش سرخ، ايران واکنشي انجام ندهد که حکومت نيز اين خواسته را اجابت نمود.
ميتروخين در سال 1992 به انگليس پناهنده شد و مشخص گرديد که يک جاسوس نفوذي انگليس در کا گ ب بوده و يکي از دلايل عدم موفقيت شوروي در بدست گرفتن کامل سيستم اطلاعاتي ايران نفوذي بودن وي بوده، شوروي در مقابل نقش فردوست را افشاء کرد و حکومت ناچار به علني کردن حضور فردوست شد. اين تحولات منجر به قطع موقت ارتباط روسها با سيستم اطلاعاتي ايران و افتادن کامل آن بدست انگليس بود.
بعد از روي کار آمدن خامنه اي ناگهان سياست «نگاه به شرق» که تئوريسين آن محمدجواد لاريجاني بود در اولويت قرار گرفت و روابط بسيار نزديکي با شوروي آغاز شد. خريدهاي سنگين نظامي از شوروي و حضور مستشاران روس در ايران و حضور همزمان نيروهاي سپاه در شوروي بيش از پيش سبب نزديکي سپاه با روسها شد. وزارت اطلاعات که معمار آن فردوست بود از اين چرخش ناراحت بود و نسبت به خامنه اي ديد خوبي نداشت. وزارت اطلاعات با هدايت سعيد امامي که فردي مشکوک بود و در يکي از سفرهاي فلاحيان وزير اطلاعات به آمريکا با وي آشنا و سپس براي همکاري با وزارت اطلاعات به ايران دعوت شده بود کودتايي ظريف را بر عليه خامنه اي ترتيب داد. حذف فيزيکي مخالفين و دگرانديشان ايراني که زير نظر مستقيم رهبر و با دستور وي سالها در حال انجام بود ناگهان به بيرون درز کرد و خاتمي گزارشي را دريافت نمود که نشان مي داد اين قتلها توسط وزارت اطلاعات و با دستور رهبر انجام شده است، خاتمي بجاي انتشار عمومي گزارش و مطلع کردن ملت، نزد خامنه اي رفت و گزارش را به او داد. خامنه اي در مقابل، ضمن تکذيب نقش خود باند سعيد امامي را عامل اسرائيل خوانده و دستور برخورد با آنها را داد. شديدترين و بي رحمانه ترين شکنجه هايي که تا آنروز حتي نسبت به خطرناکترين مخالفين حکومت انجام نشده بود نسبت به اين افراد اعمال و حتي همسر سعيد امامي را با شکنجه هايي وحشتناک وادار کردند اعتراف کند با افراد متعددي ارتباط جنسي داشته است، سعيد امامي هم بقتل رسيد ولي اعترافهايي از او منتشر شد که نشان مي داد وي سفرهاي متعددي به اسرائيل داشته و براي موساد کار مي کرده است. فيلم شکنجه هاي اين افراد براي هشدار به پرسنل وزارت اطلاعات براي آنها نمايش داده شد و به بيرون هم درز پيدا کرد و همگان در اينترنت فيلم شکنجه هاي فاطمه دري همسر سعيد امامي را ديدند. وزارت اطلاعات کاملاً از چشم رهبر افتاد و وي با فراخواندن برخي از تصفيه شده هاي وزارت تشکيلات اطلاعات موازي را زير نظر حجازي راه انداخت. با افول وزارت اطلاعات نقش اطلاعات رهبري و اطلاعات سپاه بسيار پررنگ شد و بهمين ترتيب نزديکي به روسها هم شدت گرفت. نقطه سقوط رهبر هم از همينجا آغاز شد.
وزارت اطلاعات همواره نقش متعادل کننده اي در رفتار رهبر داشت ولي با حذف آنها دور بدست سپاه افتاد که بيشتر نظامي-امنيتي فکر مي کرد تا مثل وزارت اطلاعات سياسي-امنيتي. اولين نوزاد تفکر نظامي-امنيتي سپاه طرح روي کار آوردن يکي از عناصر سپاه يعني احمدي نژاد بعنوان رئيس جمهور بود، بيرون آمدن وي از صندوق راي را سپاه تضمين مي کرد. در حاليکه اگر هدايت جريانات بدست وزارت اطلاعات بود هرگز اجازه نمي داد فردي نظير احمدي نژاد که نه تعادل رواني داشت و نه شخصيت فردي، چنين جايگاهي را در جمهوري اسلامي بدست بگيرد. اين باند جديد 4 سال وقت مي خواست تا با هدايت روسها طرح يک کودتاي تمام عيار را آماده نمايد. در همين 4 سال نيز نتايج اين تفکر نظامي-امنيتي در قالب تند شدن شعارهاي حکومت و تهديد به بريدن زبان و گردن زدن مخالفين و همچنين رويارويي با کشورهاي غربي و گسترش و سرعت بخشيدن به يک امپراطوري نظامي با اولويت دادن به طرحهاي موشکي و هسته اي و واگذاري همه پروژه هاي بزرگ اقتصادي به سپاه و ورود همه جانبه سپاه به عرصه امنيتي خود را نشان داد.
اوج اين جريان در سفر پوتين در سال 1386 به تهران و ملاقات طولاني خصوصي وي با رهبر بود که قول و قرارهاي استراتژيکي رد و بدل شد. روسها در مقابل تامين خواسته هاي رهبر امتيازات بسيار مهمي از جمله مالکيت درياي خزر را گرفته و همچنين خواستار ابقاي احمدي نژاد براي دوره بعدي شدند. بطرز بي سابقه اي نيروهاي سپاه (150 نفر) وارد مجلس و دولت و خبرگزاريها و صدا و سيما شده و بيشتر پستهاي اجرايي نظير استاندار و فرماندار بين مابقي افراد سپاهي که وزير و نماينده مجلس نشده بودند تقسيم شد و تعدادي نيز بعنوان سفير عازم کشورهاي خارجي شدند.
در قرن بيستم جهان شاهد پديده ‌اي است که کمتر در گذشته سابقه داشته است و آن نظامياني هستند که امور ديواني را هم فرا‌گرفته ‌اند و به همراه پاره ‌اي از نيروهاي غيرنظامي دولتي را تشکيل داده‌اند که به آن «نظام‌هاي اقتدارگراي ديوانسالار» (Bureaucratic Authoritarian Regime) مي‌گويند. اينان در بسياري از کشورهاي آمريکاي جنوبي چون آرژانتين، شيلي، اروگوئه، برزيل و همچنين در کره جنوبي و يونان حکومت را به دست گرفتند.
سپاه که زماني نيروي مسلحي بود که در راه پاسداري اين مرز و بوم مي‌جنگيد کم کم محدوده عمل آن از کار سپاهيگري به کشورداري گسترش يافته و يک واحد بزرگ اقتصادي شده است که بيشترين و بزرگترين قراردادهاي ساختماني را در دست دارد. مجتمع خاتم ‌الانبيا بزرگترين شرکت ساختماني ايران است که در کشورهاي همسايه همپيمان‌هاي بزرگ ساختماني دارد. سپاه بنادر و گمرکات متعددي در اختيار دارد که هر کالايي را مي‌ خواهد بدون نظارت دولت و بدون پرداختن عوارض گمرکي وارد مي‌کند و از آنجا که سپاه فعاليت‌ هاي اقتصادي و تجاري وسيعي دارد لذا بخش گسترده‌ اي از واردات مملکت از کنترل دولت خارج است و بدين طريق به هر صنعتي روي بياورد هيچ رقيبي تاب مقابله با آن، حتي از نظر اقتصادي و هزينه تمام شده، را ندارد. دو سال پيش شرکت‌هاي مربوط به سپاه در دوبي ?? ميليارد دلار درآمد داشتند.
بدين سان سپاه دولتي در درون دولت با درآمد مستقل خود ايجاد کرده و سخت هم از اين منابع مالي خود حراست مي‌کند. سپاه هم حزب سياسي دارد و هم با بودجه و پايگاهي که دارد نمايندگان مورد نظر خود را به مجلس مي‌فرستد، نمايندگاني که گاه براي مردم کاملا ناشناخته هستند. عموم مساجد و هيات‌هاي عزاداري و تکيه‌ ها و منابر نيز از طريق بسيج در دست سپاه است و هر روحاني هر جا که باشد از ترس بسيج مجبور است در خطي که سپاه مي‌ خواهد عمل کند والا بساط او را با سر و صدا و جوسازي برمي‌ چينند. سپاه ديگر يک نيروي نظامي سنتي به عنوان بازوي نظامي در اختيار رهبريت حکومت نيست بلکه نهادي است که از طريق اقتصادي، سياسي، فرهنگي و اجتماعي در همه ارکان حکومت و همه واحدهاي اجتماعي ريشه عميق دوانيده است و اين پديده در هر جاي دنيا که باشد به دنبال تسخير همه قدرت مي‌رود. در ايران نيز اين خيزش براي تسخير قدرت از دوران انتخاب اول احمدي ‌نژاد خود را کم کم نشان داد اما زياد مورد توجه قرار نگرفت زيرا اينگونه حکومت در تاريخ ما سابقه نداشت و در منطقه خاورميانه نيز تنها ارتش پاکستان تا حدودي اين خصوصيت را دارد ولي نمونه کامل ‌تر آن دولت اسراييل است. سپاه همه قدرت را مي‌خواهد و ديگر حاضر نيست امور ديواني را به ديگران واگذارد بلکه تمام دولت را مي‌خواهد هر چند لازمه اين تصرف قدرت، پذيرش رهبريت خامنه‌ اي به عنوان ولي مطلقه فقيه باشد. مهمتر اينکه اين نيرو به دليل قدرت نظامي، اقتصادي و سياسي خود، عزم خود را کاملا جزم کرده که قدرت را تصاحب کند و براي دستيابي به اين هدف از هيچ عملي فروگذار نخواهد بود. دروغ و تقلب، سرکوب، پخش پول، استفاده از خرافي‌ ترين باورهاي مردم و خلاصه هر چه که براي گرفتن قدرت لازم باشد، و چون ذهن نظامي دارد هيچ مصالحه و تقسيم قدرتي را نمي‌پذيرد که از نظر آنان در صحنه نبرد اگر به دشمن فرصت بدهي او تو را خواهد کشت.
در چنين شرايطي نيروهاي مخالف اين جريان که مايل نيستند سقوط کشور در دستان نظاميان و پديد آمدن يک ديکتاتوري بي نظير در تاريخ ايران را ببينند در انتخابات اخير قد علم کردند تا بلکه بتوانند تغييري در مسير ايجاد کنند. وجه مشترک همه اين نيروها آن است که يا ولايت فقيه را نمي‌خواهند و يا قدرت مطلقه آن را قبول ندارند و مي‌خواهند آن را زير نظارت قانون درآورند. خامنه‌ اي با محاسبات سياسي و دلبستگي به قدرت کامل و بي‌چون و چرا، چند سالي بود تصميم خود را گرفته بود و اين را در حمايت‌هاي مستقيمش از احمدي‌نژاد از يکي دو سال پيش آشکار کرده بود... وي با گرم کردن تنور انتخابات نظام را تثبيت مي‌کرد و اميدوار بود که اين بار هم مثل بار قبل با ترفند سياسي و تقلب در آرا، بي آن که سر و صدايي بلند شود، احمدي ‌نژاد برنده شود و جناح رقيب مثل بار پيش با چند گلايه راهي خانه شود. اما سير وقايع چنان شد که او ناگزير شد رسما جانب سپاه را که ضامن قدرت مطلقه او بود گرفته و کمر به نابودي جناحي که با قدرت او سازگاري نداشت ببندد. اکنون جامعه گويي از خواب غفلت بيدار شده است و چهره حقيقي نظاميان حاکم با رهبريت خامنه‌ اي را به روشني مي‌بيند. روحانيت متوجه شده است که تا بالاترين لايه‌ هاي آن دولتي شده و بيشتر سنت هزار ساله استقلال و مردمي بودن آن در پاي قدرت حکومت ولايت مطلقه فقيه خرج شده است و اين آخرين سنگر او پيش از نابودي کامل و حل خفت‌بار در دستگاه حکومتي است. بخش‌هاي عرفي و حتي اصلاح‌ طلبان حکومتي نيز متوجه شده‌اند که اميدي که آنان به اصلاح از درون داشته‌اند بيشتر بر اميدواري و حسن نيت بنا شده بود تا واقعيت قدرت و حريف بر سر آن است که در اولين فرصت همه آنان را از بيخ و بن براندازد و حکومت اسلامي را جايگزين مردمسالاري ديني کند. همه نيروهاي سياسي مقابل ولايت فقيه و بخش اعظم جامعه که با آنها همراهي دارند حالا با ديدن چهره واقعي حکومتي که از چند سال قبل زمينه ايجاد آن فراهم شده بود بر عزم خود جزم شده‌اند که در مقابل آن بايستند، هر چند اين ايستادگي مثل هر مبارزه مردمي و غيرنظامي، بالا و پايين‌ها و اوج و فرودهاي خود را داشته باشد. از سوي ديگر شواهد تاريخي و احکام عقلي به ما مي‌گويد که با گذر زمان در صف نيروهاي اقتدارگرا که به سرکوب ملتشان مي‌پردازند شکاف‌ ها ايجاد مي‌شود و ريزش‌ ها شروع مي‌شود، به ويژه در زمانه ارتباطات که ديگر حکومت‌ ها نمي‌توانند حقايق را از مردم خود براي مدت طولاني مخفي نگه دارند. عقب ‌ماندگان از تاريخ و خرافه ‌پرستان زورگو مي‌ توانند قدرت را به دست گيرند اما توان نگهداري آنرا ندارند و محکوم به شکست خواهند بود.
واقعيتهايي که تنها بخش اندکي از آن اينروزها به بيرون درز کرده و کروبي از سفيد شدن روي ديکتاتورها بدليل تجاوز وحشيانه به دختران و پسران مي گويد و محسن رضايي در مقابل گزارش مشابهي که توسط عده اي رزمنده تهيه شده، که آن نيز به تجاوز رايج در زندانها بعنوان يک روش شکنجه که با دستور مستقيم رهبر انجام مي شود مي پردازد، مي گويد که بايد عزاي عمومي اعلام شود.
حکومت ايران سالها است که ديگر يک حکومت ايدئولوژيک نيست، بلکه يک امپراتوري مالي گسترده اي است که بدون توجه به هر گونه اخلاقيات راه خود در گسترش قدرت و ثروتش را مي رود، براي چنين حکومتي استفاده از تجاوز به زندانيان بعنوان يک شکنجه امري بسيار عادي و معمولي است... سرکوبهاي وحشيانه نيروهاي حکومت در خيابانها و در مقابل دوربينهاي ثبت کننده که حتي شامل زنان و دختران نيز شد، تا کنون فقط از رژيم اسرائيل ديده شده بود آنهم نه در اين مقياس و شدت.
مردم بدرستي احساس خطر کرده اند، اگر به اين حکومت فرصت بدهند سرنوشت سياه و تيره اي در انتظار آنها خواهد بود که تجاوز فقط در پس ديوارهاي زندانها باقي نخواهد ماند و ملت باسارت يک حکومت وحشي در خواهد آمد که آنچه يک ارتش اشغالگر بيگانه با آنها نمي کند بر سرشان خواهد آورد.
ايستادن جلوي اين فاجعه مرگ با عزت است و تحمل آن مرگ با ننگ و ذلت.
اين مطلب برايم ايميل شده بود. نويسنده ناشناس

داستان مرده شوری که به مرده تجاوز کرد - نوشابه امیری

داستان مرده شوری که به مرده تجاوز کرد

نوشابه امیری
nooshabehamiri(at)yahoo.com
سال ها پیش در خبرها بود که مرده شوری از فرصت خالی بودن غسالخانه بهره برده و به مرده ای تجاوز کرده است. خبر، چنان تکان دهنده بود که تا روزهای روز از یکدیگر می پرسیدیم: بالاتر از این سیاهی، رنگی هست؟ پاسخ را امروز می گیریم که با مرده شورانی رو به روییم که نه تنها فرزندمان را کشته و مرده آنان را مورد تجاوز قرار داده اند که خواب تجاوز به سبزی سرزمین مارا می بینند. مرده شورانی که "بالاتر از سیاهی" را برایمان تصویر و تعریف کرده اند: حکومت اسلامی کودتاگر.

امروز همه می دانیم برترانه موسوی چه رفته است، اما هنوز نمی دانیم بهزاد نبوی و محمد علی ابطحی را در سیاهچال به چه کارهایی واداشتند. همان گونه که نمی دانیم در خلوت حسین شریعتمداری با سعیدی سیرجانی چه گذشت.

امروز کم نیستند کسانی که می دانند "برادران روی پای دختران دستگیرشده می نشستند"، در "ابوکهریزک"، فرزندان ما را به "سکس جمعی" وا می داشتند و زیپ هایشان، شب ها وروزهای دراز، باز بود. اما هنوز همگان نمی دانند در شب های پیش از اعدام های 60 تا 67،دخترکان 16 ساله ما را چگونه به "برادرانی" می سپردند که کارشان، دریغ بهشت از باکرگان ما بود.

بانوی هنرمندی در سال های آخر عمر در گوشم نجوا کرد که در سال های زندان ـ به جرم همراه داشتن یک نوار پیرزن را به زندان و شلاق محکوم کرده بودند ـ سحرگاهان،دخترکی خود را به او رسانده و خویش را در آغوش اش رها کرده بود.

می گفت: از او پرسیدم بچه جان، چه خبر شده؟

دخترک که بسان جوجه ای می لرزید پاسخ داده بود: شب آخرست دیگر!

به اینجا که رسید اشگش سرریز شد. آبی به او دادم و نشستم به انتظار که ادامه ماجرا را بگوید. چشمان کم نورش را با دستمالی سپید خشک کرد و ادامه داد: می دانستم بچه ها را می برند برای اعدام.این یکی اما بدجوری در آغوشم بال بال می زد.فکر کردم از ترس مرگ است؛ خواستم آرام اش کنم.گفتم: دخترکم، همه ما روزی می رویم؛این لحظه،یک لحظه ست ،دنیای دیگری هم هست. اما او به هق هق سخن ام قطع کرد و پاسخ داد: نه!دنیای دیگری نیست. اینها بهشت را هم از ما می گیرند.

پیرزن ادامه داد: او را سخت در آغوش گرفتم. بوی موهای جوانش هنوز در مشام ام هست. گاه رفتن هم گفت: این لحظه را به خاطر بسپار. روزی که از اینجا رفتی خودت را به مادرم برسان و بگوآنگاه که بهشتی بودم و پاک، به یاد او، تورا در آغوش گرفتم. آنکه فردا به زیر خاک خواهد رفت، دختر او نیست، جنازه ایست که پاسداری پیش از اعدام،بهشت را هم از وی دریغ کرد.

بعدها بود که پیرزن فهمید ماجرای دریغ بهشت از دخترکان چیست. از دیگر جوجه های لرزانی شنیدکه در شب آخر زندگی، نه از هراس بردار شدن که از اشمئزاز سپرده شدن به "برادرانی" که کارشان دریغ بهشت از فرزندان مرز و بوم ما بود، پیش از اعدام، می مردند.

آن "برادران" امروز در قدرتند و از اسلام و حفظ اسلام می گویند؛ از اینکه با تجاوز به دختران و پسران ما، "بیضه اسلام" را بیمه کرده اند؛ از اینکه تا سال های سال، آنان را و حکومت شان را، خطری پیش رو نیست. اما امروز لاف می زنند آقایان؛ که اگر چنین بود با "تجاوز" به حریم دلسوزان جامعه و بستن دفتر این و دستگیری آن، در پی محو اسناد جنایات خویش بر نمی آمدند. اینان همان مرده شورانی هستند که تنها در غسالخانه های خالی، شلوار پایین می کشند و بر تن بی جان مردگان، مهر قدرت می زنند؛ در فضای شهر سبز، نفس هاشان به شماره افتاده است.

گذشت آن روزگار که سکوت قبرستانی بر میهن ما حاکم کرده بودند؛ سپری شد آن روزها که ایران، غسالخانه خلوت شان بود. امروز ایران به پا خاسته است؛ امروز هر ایرانی، یک صداست؛ یک حضورست. امروز ما بسیاریم. میلیون ها نفریم. ما سبزیم .ما در خیابانیم. در خانه ایم. روی پشت بام هاییم. ما همسایه بالایی "برادران"،همسایه پایینی، همسایه بغلی شان هستیم؛ راننده تاکسی، قصاب محل، معلم مدرسه، دانشگاهی، وکیل، قاضی، پزشک، کارگردان، بازیگر... ما مردمانیم. مردمانی که خواب را برچشمان "برادران کودتاچی"حرام کرده ایم. از همین روست که "سرداران"شان را یک به یک به میدان می آورند برای کری خوانی؛ می دانند که دوران حاکمیت سکوت غسالخانه ای به پایان رسیده است.

گوش کنید برادران! سرداران! کسی در خانه بغلی، نفسی به سبزی می کشد. سبز، سبز، سبز. نفسی که در بازگشت از کوه های سرزمین ما، به گوش همه شقایق ها می رساند که عصر مرده شورانی که به مرده ها تجاوز می کردند سپری شده است.

Tuesday, September 8, 2009

برای دهان شکسته محسن روح الامینی و دهان سالم پدرش - مسيح علي نژاد

برای دهان شکسته محسن روح الامینی و دهان سالم پدرش
مسیح علی نژاد

محسن روح الامینی با دهان شکسته از کهریزک روانه بهشت زهرا شد و پدرش با
دهانی سالم راهی نشست مشترکی با رهبری شد تا در آنجا سخنرانی باشد که از
مظلومیت مضاعف نظام شکوه کند و بگوید فتنه ای که در انتخابات اخیر به راه
افتاده نظام را بیشتر مظلوم کرده است.

محسن، برادر نازنینم!

قلبم درد می گیرد از این درد مشترک. تو ولی آرام بخواب و بگذار من جای تو
بشکنم اینبار که من این درد را سالها زیسته ام. بخواب محسن و خودت را به
نشنیدن بزن، اینطوری بهتر است، من هزار بار این کار را کرده ام، حتما تو
هم بلدی و می دانی چه می گویم. چند بار وقتی پدر از دست تو به مادر شکوه
می کرد تو خودت را به خواب زدی و همه را شنیدی و بعد هیح به روی خودت
نیاوردی؟ دوباره همان کن . من که گوشه کرسی زمستانی خانه مان ، سالها
چنان ملحفه و پارچه به چشم و سر کشیدم که پدر خیالش راحت باشد و هرچه دل
تنگش می خواهد از بی اعتقادی و بی احترامی ما به آقا برای مادر بگوید و
مادر هی به او بگوید : « سخت نگیر، جوان است، درست می شود». راست می گفت
مادر ما بزرگتر شدیم و درست تر شدیم و یاد گرفتیم که به جای پرخاشگری
هایی که هر روز در صف نان و در راه مدرسه و صف بلند اتوبوس و تاکسی از
مردم نسبت به آقا می شنیدیم، با متانت پرسشگری کنیم. ما بزرگتر شدیم و
یاد گرفتیم به پدران آقا دوست مان چنان احترامی بگذاریم که مبادا دل
پیرشان از بی احترامی ما به آقایشان بگیرد. ما بزرگتر شدیم و یاد گرفتیم
جلوی پدرانمان همانگونه که آنها گاهی به تفکر اصلاح گرایانه و مدرن ما می
تاختند، نتازیم . ما بزرگتر شدیم و از بزرگان مان راه و رسم «تحمل عقیده
مخالف» را یاد گرفتیم اما پدران من و تو آنقدر شیدای آقا و شاکی ما بوده
اند در تمام این سالها که هیچ دقت نکرده اند ما از گل نازکتر به آقایشان
نگفته ایم . حتی زمانی که رد زخم آقا دوستانشان به تن مان مانده بود ما
باز هم به حساب آقایشان نگذاشتیم و بیراه نگفتیم، فحش ندادیم، کلمات
آلوده به خدمت نگرفتیم به امید آنکه شاید روزی نقد ساده ما به رفتار
آقایشان را تاب بیاورند و اگر نه، حداقل از ما نخواهند که به دست بوسی و
مظلق بودن انسانی تشنه باشیم که او هم خطا کار است همانند سایر انسان های
کره زمین. این خواسته زیادی نبود اما ما به زیاده خواهی متهم بودیم، هم
در خانه ، هم در جامعه. حالا که تو نیستی و من بارها به یاد دهان شکسته
تو دهانم انگار می شکند و درد می گیرد، تصمیم گرفتم هیچ به روی خودم
نیاورم و با پدرم بعد از دوماه تنها چند کلمه حرف بزنم تا دلم آرام گیرد
در غربت این کشوری که هیچ اش مال من نیست. از غریبی من عمری نگذشته اما
گاهی چنان به سرم می زند که می گویم شاید با دهان شکسته در بهشت زهرا
خوابیدن، دل پدر را آرام تر می کند .

خویشاوند فکری ام!

می دانی با دیدن چندین باره صورت پدرت که در حضور آقای خامنه ای مدام از
مظلومیت نظام می گفت، چیزی دلم را چند بارچنگ گرفت؟ و بعد نفس ام چقدر
بند آمد؟ هنوز سینه ام سنگین است و بغض دارم از بغض نداشته پدرت آنگاه که
به چشم های آقا نگاه می کرد و در دفاع از آبروی نظام سنگ تمام می گذاشت.
بی آنکه صدایش بلرزد. در حالی که نمی دانست آبرو ما بودیم که بر بادمان
دادند. آنان که تو را زیر خروارها خاک فرستادند و مرا فرسنگها دور از
خانه تبعید کرده اند آبروی نظام را برده اند نه ما که همه زورمان را هم
میزدیم بلد نبودیم «مرگ بر» و «ننگ باد» به کسی بگوییم. اصلا اعتقاد هم
نداشتیم. تازه من که در بلاد غرب با هرکه به آقای شان می تاخت و می گفت؛
دیکتاتور باید بمیرد، می تاختم و می گفتم؛ چرا راه دموکراسی را دارید باز
هم یک طرفه می کنید و شعار مرگ و نابودی سر می دهید؟ حالا مانده ام چرا
برادرم را می کشند و بعد پدرم می رود روبروی آقا و دوربین صدا و سیمای
تحت نظارت ایشان می ایستد و مدام به جنازه کشته برادر من لگد می زند. کسی
که معترضان بی سلاح را به حفظ آبروی نظام توصیه می کند آیا لگد به صورت
زخمی ما نمی زند؟ اگر او پدر است من هم خواهرم، همان خواهری که در تمام
این سالها هرگز دلم رضا نداد به پدری که تنها آرزوی قلبی اش دیدار با آقا
و متبرک کردن چفیه به دست آقا بود، بگویم چقدر برای من این آرزو، دور از
مفهوم و معنا می نمود. تازه به اندازه بضاعتم اگر دستم به چند فرسخی آقا
هم می رسید، شاید وقت ملاقاتی هم برایش می گرفتم تا دلش اگر به همین آرام
است، بعد از سالها قراری گیرد و من هم کاری برایش کرده باشم اما محسن
عزیز! دیگر کم آوردم . آخر این بی رحمی مضاعف است که تو را له شده و خرد
شده در گور بگذارند و بعد پدرت که بر عکس پدر من، دستش به آقایش می رسد،
برود آنجا و ضجه نزند از زخمهای تو و به جایش از ظلم مضاعف نظام بگوید و
از فتنه ای که آبروی نظام را برده است. کدام فتنه، فجیع تر از فتح دولت
بوده است که چنین ملتی را غرق در خون کردند تا نبازند و کرسی قدرت از دست
ندهند؟ اصلا ما بازنده، خب می گذاشتید هوارمان را بزنیم و بعد به همان
دهان شکسته مان دلتان راضی می شد و غائله را تمام می کرید. حتما باید
پنجه بر گلوی تو می ماند تا تمام شدن نفس هایت را می دیدند و از جان
دادنت ، لذت مضاعف از پیروزی نصیب شان می شد؟ تو بخواب برادر و باقی همه
را بسپار دست کسانی که این روزها بر پشت بام های شهرت کماکان پر امید
ایستاده اند و خدا را صدا می زنند. روزی هزار بار پدرم مرا به نماز
خواندن و روزه گرفتن توصیه می کرد، به دین اش کافر بودم انگار وقتی می
دیم آقایش را بیشتر از کودکان معصوم اش دوست دارد و بوسه بر دست او از
روی عکس، آرام تر اش می کند. چه کسی باور می کند که این زندیق دلتنگ حالا
آنقدر بی پناه شده است از رنجی که به تو و باقی برادران و خواهرانم می
رود که روزی هزار بار انگار نماز می خوانم.

برادر نادیده ام! به هزاران دیده نگران که این روزها در سوگ تو سرخ اند
سوگند که اگرچه کم آورده ام اما هنوز بی کینه ام از پدر تو و پدر خودم و
همه پدرانی که آقایشان را به ما ترجیح می دهند اما کاش کسی دل آنها را
نیز آباد کند از کینه ای که از ما به دل دارند و بگذارند ما به جای آبروی
نظام برای آبروی رفته خودمان گریه کنیم که حتی جرائت سر بلند کردن به
خاطر آنچه در زندان ها بر ما رفته را نداریم. بگذارند ما فتنه گران را
همان هایی بدانیم که گلوله بر ما می کشند و بعد تجاوز می کنند و بعد
شبانه دفن می کنند و بعد همه را یکجا انکار می کنند و ما هم دستمان به
هیچ جا بند نیست تا بگوییم به تمام اعتقادات مان سوگند، ما برانداز
نبودیم که چنان خانه و کاشانه ما برانداختند. ما منتقدان مودب و مثبتی
بودیم که حتی متهم به مصالحه و محافظه کاری نیز می شدیم گاهی، اما با ما
چه کردند که این روزها داریم به سختی خودمان را متقاعد می کنیم که بی
کینه باشیم و فردا که دست ما نیز پربار شد، هرگز گلوله به روی آنان که تو
را کشتند نکشیم تا شاید یک جا خط پایانی باشیم برای برادرکشی هایی که این
روزها در خانه مرسوم شده.

برادر رفته ام! بخواب و به روی خودت نیاور که پدری از همین جنس روزی به
فرزندش گفته بود که اگر آقا دستور اعدام براندازان را دهد با دست های
خودم طناب دار را محکم می کنم بر گلوی فرزندم. او با افتخار گفت و فرزندش
در تمام این سالها هیچ به روی خودش نیاورد. تو هم لابد امشب گلویت تیر
کشید وقتی پدر گفت مظلومیت مضاعف نظام و اما اصلا به روی خودت نیاور که
دانستی اگر به جای کشتن مخفیانه و یا اشتباهی تو، نظام آشکارا دستور خذف
تو را می داد، همین پدر برای مظلوم نشدن نظام، جلودار می شد و طناب دار
را خودش بالا می کشید آنگاه شاید برای این وظیفه دشوار کمی بیشتر برای تو
بغض می کرد. اگر آن لحظه ناب، تنها زمانی است که پدر فرزندش را کمی بیشتر
از نظام دوست دارد، من دلم لک می زند برای بغض پدر که فقط برای خودم باشد
و نه برای نظامی که دارد فرزندان که چه عرض کنم نوه هایش را هم یکی یکی
می بلعد اما همین فرزندانش اگر زنده بمانند هرگز اهل بلعیدن نخواهند شد
چنانچه اگر تو زنده می ماندی شک ندارم که مرام و مروت و منطق و مهربانی
ات بیش از پدرت بود و او را می بخشیدی که به جای مظلومیت مردم برای
مظلومیت نظام مرثیه می خواند، برای همین دهانش سالم تر از دهان توست و به
جایش دهان و من و هم نسل هایم به اندازه همان شکسته خودت درد می کند
برادر..

منبع:جرس

Tuesday, September 1, 2009

خطر‫کودتای دوم را جدی بگیریم

خطر‫کودتای دوم را جدی بگیریم
http://khanehdust.wordpress.com/
‫چند روز پیش در “کودتا در کودتا” عرض کردم که مهمترین دشمن کودتای اول (مخملی)، جنبش سبز میباشد. اگر هواداران جنبش و سخنگویانش، نظیر آقایان کروبی و موسوی، میدان را خالی نکنند، سپاه قطعا به کودتایی کلاشینکفی دست خواهد زد. رژیم به هیچ عنوان توان رویاروی با تظاهرات گسترده را در آستانه بازگشایی دبیرستانها و دانشگاه ها ندارد. اختلافات درونی جبهه کودتا چنان عمیق هستند که حتی رای اعتماد کابینه احمدی نژاد در مجلسی که غالب اعضایش از تقلب ۲۲ خرداد حمایت کرده اند محتاج حکم حکومتی است. اقتصاد مملکت در آستانه از هم پاشیدگی است. آیت الله العظمی منتظری حکم نا مشروع بودن خامنه ای را صادر کرده. اگر دو تظاهرات میلیونی دیگر در شب قدر و روز قدس صورت پذیرند هم اختلافات داخلی گسترده تر خواهند شد، هم علمای بیشتری به آقای منتظری خواهند پیوست، و هم تظاهرات و اعتصابات دانشجویی را نخواهند توانست سرکوب کنند.

‫خدا کند که من اشتباه کنم، ولی گمان من این است که بین شبهای قدر و روز قدس کودتای کلاشینکفی را به اجرا در خواهند آورد. بعید نیست که به آقای خاتمی اجازه دهند در شب قدر صحبت کند، و بعد خود آشوبی ایجاد کرده و به دنبال آن کودتا شکل بگیرد. اگر خدای ناکرده این اتفاق بیفتد، دستگیری چهره های شاخص جنبش قدم اول خواهد بود. احتمالا آقایان مراجع مخالف را هم به حصر خانگی خواهند کشید. یکی دو روزنامه باقی مانده در صف اصلاح طلبان را خواهند بست. اینترنت و پیامک را مختل خواهند کرد، و…

‫در کودتا‌های کلاشینکفی از این دست، واکنش مردم بسییار تعین کننده خواهد بود. اگر واکنش ما ضعیف و حساب ناشده باشد، کودتا پیروز خواهد شد. در آن صورت برای مدتی وضع چنان خراب خواهد شد که اوضاع سال قبل را آرزو کنیم. نمیگویم پیروزی این کودتای احتمالی آخر کار جنبش است، ولی اگر آماده باشیم میتوانیم آنرا به ضد کودتا تبدیل کنیم، یعنی کاری کنیم کارستان، و همان کودتای مخملی را هم به پایان خود برسانیم. امروز چه باید کرد:

‫۱) آماده باشیم تا از فرصت احتمالی شبهای قدر برای نمایش قدرت و عزت جنبش سبز حد اکثر استفاده را بکنیم. اگر اقتدار جنبش را به نمایش بگزاریم، دل کودتاچی ها را سست خواهیم کرد. هرچه دلشان سست تر باشد، کودتای کلاشینکفی شان ضعیفتر و متزلزل تر خواهد بود.

‫۲) راه های ارتباطی جدید ایجاد کنیم تا با قطع تلفن همراه و اینترنت، ایزوله نشویم.

‫۳) بدانیم که کودتای کلاشینکفی آخر دنیا نیست. با آن میشود مبارزه کرد و پیروز شد. از اینکه در آغاز کودتا چی ها موفق به نظر میرسند نامید نشویم. به قول معروف جوجه ها را آخر پاییز میشمارند.

‫۴) در خیابان بمانیم، حتی اگر شعاری نمیدهیم و تظاهراتی در کار نیست. شعار نویسی و الله و اکبر شبانه را در صورت امکان گسترش دهیم.

‫۵) ایرانیان خارج از کشور بخصوص نقش بسیار مهمی دارند. باید با تمام توان این کودتا را افشا کنند و به صدر اخبار جهان برسانند.

‫۶) مهمتر از همه، از امروز به جای آنکه به سر و کله هم بپریم و به فکر تقسیم غنایم یا درگیریهای مجازی باشیم، به راه های مبارزه با کودتای کلاشینکفی فکر کنیم و راهکارهای آنرا با هم در میان بگزاریم. ساده دلی است اگر بپنداریم این حکومت بدون مقاومت تسلیم آزادیخواهان خواهد شد. خیال پردازی است اگر کسی فکر کند که جنبش آزادیخواهی مردم ایران را میتوان با کودتای کلاشینکفی از میان برد.