داستان مرده شوری که به مرده تجاوز کرد
نوشابه امیری
nooshabehamiri(at)yahoo.com
سال ها پیش در خبرها بود که مرده شوری از فرصت خالی بودن غسالخانه بهره برده و به مرده ای تجاوز کرده است. خبر، چنان تکان دهنده بود که تا روزهای روز از یکدیگر می پرسیدیم: بالاتر از این سیاهی، رنگی هست؟ پاسخ را امروز می گیریم که با مرده شورانی رو به روییم که نه تنها فرزندمان را کشته و مرده آنان را مورد تجاوز قرار داده اند که خواب تجاوز به سبزی سرزمین مارا می بینند. مرده شورانی که "بالاتر از سیاهی" را برایمان تصویر و تعریف کرده اند: حکومت اسلامی کودتاگر.
امروز همه می دانیم برترانه موسوی چه رفته است، اما هنوز نمی دانیم بهزاد نبوی و محمد علی ابطحی را در سیاهچال به چه کارهایی واداشتند. همان گونه که نمی دانیم در خلوت حسین شریعتمداری با سعیدی سیرجانی چه گذشت.
امروز کم نیستند کسانی که می دانند "برادران روی پای دختران دستگیرشده می نشستند"، در "ابوکهریزک"، فرزندان ما را به "سکس جمعی" وا می داشتند و زیپ هایشان، شب ها وروزهای دراز، باز بود. اما هنوز همگان نمی دانند در شب های پیش از اعدام های 60 تا 67،دخترکان 16 ساله ما را چگونه به "برادرانی" می سپردند که کارشان، دریغ بهشت از باکرگان ما بود.
بانوی هنرمندی در سال های آخر عمر در گوشم نجوا کرد که در سال های زندان ـ به جرم همراه داشتن یک نوار پیرزن را به زندان و شلاق محکوم کرده بودند ـ سحرگاهان،دخترکی خود را به او رسانده و خویش را در آغوش اش رها کرده بود.
می گفت: از او پرسیدم بچه جان، چه خبر شده؟
دخترک که بسان جوجه ای می لرزید پاسخ داده بود: شب آخرست دیگر!
به اینجا که رسید اشگش سرریز شد. آبی به او دادم و نشستم به انتظار که ادامه ماجرا را بگوید. چشمان کم نورش را با دستمالی سپید خشک کرد و ادامه داد: می دانستم بچه ها را می برند برای اعدام.این یکی اما بدجوری در آغوشم بال بال می زد.فکر کردم از ترس مرگ است؛ خواستم آرام اش کنم.گفتم: دخترکم، همه ما روزی می رویم؛این لحظه،یک لحظه ست ،دنیای دیگری هم هست. اما او به هق هق سخن ام قطع کرد و پاسخ داد: نه!دنیای دیگری نیست. اینها بهشت را هم از ما می گیرند.
پیرزن ادامه داد: او را سخت در آغوش گرفتم. بوی موهای جوانش هنوز در مشام ام هست. گاه رفتن هم گفت: این لحظه را به خاطر بسپار. روزی که از اینجا رفتی خودت را به مادرم برسان و بگوآنگاه که بهشتی بودم و پاک، به یاد او، تورا در آغوش گرفتم. آنکه فردا به زیر خاک خواهد رفت، دختر او نیست، جنازه ایست که پاسداری پیش از اعدام،بهشت را هم از وی دریغ کرد.
بعدها بود که پیرزن فهمید ماجرای دریغ بهشت از دخترکان چیست. از دیگر جوجه های لرزانی شنیدکه در شب آخر زندگی، نه از هراس بردار شدن که از اشمئزاز سپرده شدن به "برادرانی" که کارشان دریغ بهشت از فرزندان مرز و بوم ما بود، پیش از اعدام، می مردند.
آن "برادران" امروز در قدرتند و از اسلام و حفظ اسلام می گویند؛ از اینکه با تجاوز به دختران و پسران ما، "بیضه اسلام" را بیمه کرده اند؛ از اینکه تا سال های سال، آنان را و حکومت شان را، خطری پیش رو نیست. اما امروز لاف می زنند آقایان؛ که اگر چنین بود با "تجاوز" به حریم دلسوزان جامعه و بستن دفتر این و دستگیری آن، در پی محو اسناد جنایات خویش بر نمی آمدند. اینان همان مرده شورانی هستند که تنها در غسالخانه های خالی، شلوار پایین می کشند و بر تن بی جان مردگان، مهر قدرت می زنند؛ در فضای شهر سبز، نفس هاشان به شماره افتاده است.
گذشت آن روزگار که سکوت قبرستانی بر میهن ما حاکم کرده بودند؛ سپری شد آن روزها که ایران، غسالخانه خلوت شان بود. امروز ایران به پا خاسته است؛ امروز هر ایرانی، یک صداست؛ یک حضورست. امروز ما بسیاریم. میلیون ها نفریم. ما سبزیم .ما در خیابانیم. در خانه ایم. روی پشت بام هاییم. ما همسایه بالایی "برادران"،همسایه پایینی، همسایه بغلی شان هستیم؛ راننده تاکسی، قصاب محل، معلم مدرسه، دانشگاهی، وکیل، قاضی، پزشک، کارگردان، بازیگر... ما مردمانیم. مردمانی که خواب را برچشمان "برادران کودتاچی"حرام کرده ایم. از همین روست که "سرداران"شان را یک به یک به میدان می آورند برای کری خوانی؛ می دانند که دوران حاکمیت سکوت غسالخانه ای به پایان رسیده است.
گوش کنید برادران! سرداران! کسی در خانه بغلی، نفسی به سبزی می کشد. سبز، سبز، سبز. نفسی که در بازگشت از کوه های سرزمین ما، به گوش همه شقایق ها می رساند که عصر مرده شورانی که به مرده ها تجاوز می کردند سپری شده است.
نوشابه امیری
nooshabehamiri(at)yahoo.com
امروز همه می دانیم برترانه موسوی چه رفته است، اما هنوز نمی دانیم بهزاد نبوی و محمد علی ابطحی را در سیاهچال به چه کارهایی واداشتند. همان گونه که نمی دانیم در خلوت حسین شریعتمداری با سعیدی سیرجانی چه گذشت.
امروز کم نیستند کسانی که می دانند "برادران روی پای دختران دستگیرشده می نشستند"، در "ابوکهریزک"، فرزندان ما را به "سکس جمعی" وا می داشتند و زیپ هایشان، شب ها وروزهای دراز، باز بود. اما هنوز همگان نمی دانند در شب های پیش از اعدام های 60 تا 67،دخترکان 16 ساله ما را چگونه به "برادرانی" می سپردند که کارشان، دریغ بهشت از باکرگان ما بود.
بانوی هنرمندی در سال های آخر عمر در گوشم نجوا کرد که در سال های زندان ـ به جرم همراه داشتن یک نوار پیرزن را به زندان و شلاق محکوم کرده بودند ـ سحرگاهان،دخترکی خود را به او رسانده و خویش را در آغوش اش رها کرده بود.
می گفت: از او پرسیدم بچه جان، چه خبر شده؟
دخترک که بسان جوجه ای می لرزید پاسخ داده بود: شب آخرست دیگر!
به اینجا که رسید اشگش سرریز شد. آبی به او دادم و نشستم به انتظار که ادامه ماجرا را بگوید. چشمان کم نورش را با دستمالی سپید خشک کرد و ادامه داد: می دانستم بچه ها را می برند برای اعدام.این یکی اما بدجوری در آغوشم بال بال می زد.فکر کردم از ترس مرگ است؛ خواستم آرام اش کنم.گفتم: دخترکم، همه ما روزی می رویم؛این لحظه،یک لحظه ست ،دنیای دیگری هم هست. اما او به هق هق سخن ام قطع کرد و پاسخ داد: نه!دنیای دیگری نیست. اینها بهشت را هم از ما می گیرند.
پیرزن ادامه داد: او را سخت در آغوش گرفتم. بوی موهای جوانش هنوز در مشام ام هست. گاه رفتن هم گفت: این لحظه را به خاطر بسپار. روزی که از اینجا رفتی خودت را به مادرم برسان و بگوآنگاه که بهشتی بودم و پاک، به یاد او، تورا در آغوش گرفتم. آنکه فردا به زیر خاک خواهد رفت، دختر او نیست، جنازه ایست که پاسداری پیش از اعدام،بهشت را هم از وی دریغ کرد.
بعدها بود که پیرزن فهمید ماجرای دریغ بهشت از دخترکان چیست. از دیگر جوجه های لرزانی شنیدکه در شب آخر زندگی، نه از هراس بردار شدن که از اشمئزاز سپرده شدن به "برادرانی" که کارشان دریغ بهشت از فرزندان مرز و بوم ما بود، پیش از اعدام، می مردند.
آن "برادران" امروز در قدرتند و از اسلام و حفظ اسلام می گویند؛ از اینکه با تجاوز به دختران و پسران ما، "بیضه اسلام" را بیمه کرده اند؛ از اینکه تا سال های سال، آنان را و حکومت شان را، خطری پیش رو نیست. اما امروز لاف می زنند آقایان؛ که اگر چنین بود با "تجاوز" به حریم دلسوزان جامعه و بستن دفتر این و دستگیری آن، در پی محو اسناد جنایات خویش بر نمی آمدند. اینان همان مرده شورانی هستند که تنها در غسالخانه های خالی، شلوار پایین می کشند و بر تن بی جان مردگان، مهر قدرت می زنند؛ در فضای شهر سبز، نفس هاشان به شماره افتاده است.
گذشت آن روزگار که سکوت قبرستانی بر میهن ما حاکم کرده بودند؛ سپری شد آن روزها که ایران، غسالخانه خلوت شان بود. امروز ایران به پا خاسته است؛ امروز هر ایرانی، یک صداست؛ یک حضورست. امروز ما بسیاریم. میلیون ها نفریم. ما سبزیم .ما در خیابانیم. در خانه ایم. روی پشت بام هاییم. ما همسایه بالایی "برادران"،همسایه پایینی، همسایه بغلی شان هستیم؛ راننده تاکسی، قصاب محل، معلم مدرسه، دانشگاهی، وکیل، قاضی، پزشک، کارگردان، بازیگر... ما مردمانیم. مردمانی که خواب را برچشمان "برادران کودتاچی"حرام کرده ایم. از همین روست که "سرداران"شان را یک به یک به میدان می آورند برای کری خوانی؛ می دانند که دوران حاکمیت سکوت غسالخانه ای به پایان رسیده است.
گوش کنید برادران! سرداران! کسی در خانه بغلی، نفسی به سبزی می کشد. سبز، سبز، سبز. نفسی که در بازگشت از کوه های سرزمین ما، به گوش همه شقایق ها می رساند که عصر مرده شورانی که به مرده ها تجاوز می کردند سپری شده است.
No comments:
Post a Comment