اوریانا فالاچی و زندان "غیراستاندارد"
نوشابه امیری
nooshabehamiri(at)yahoo.com
من 57 سال دارم؛ و بیش از 48 سال سابقه کار. از بچگی گوینده رادیو بودم. از 16 سالگی، در مدرسه روزنامه دیواری درست می کردم. تکلیفم هم از اول روشن بود: اوریانا فالاچی ایران خواهم شد!
این فقط یک آرزو نبود؛یک تصمیم بود. یک عزم. پس به دانشکده روزنامه نگاری رفتم، کار کردم، نترسیدم، رفتم در دل حوادث. روزنامه نگار شدم. تا شاه در قدرت بود، به عنوان یک روزنامه نگار، حرف دل مردمان را نوشتم. انقلاب هم که شد، "خبر" را در گوشه گوشه مملکت دنبال کردم. به پاریس رفتم. با آیت الله خمینی مصاحبه کردم. همان جا بود که از سر عشق به میهن و نگرانی برای آینده، از آقای خمینی پرسیدم:آیا ایران از زیرچکمه استبداد به زیر نعلین استبداد می رود؟ پاسخ او به این سئوال منفی بود؛اماآینده سرنوشتی غیر از این پیش روی ما ایرانیان نهاد.
درست چند ماه بعد از بازگشت آیت الله خمینی به ایران، روزنامه ها بسته شد و ما به اتهام وابستگی "طاغوت" از روزنامه هایمان، از خانه هایمان، بیرون شدیم. یک سال بعد همسرم به زندان رفت و شش سال و دو هفته را در زندان هایی گذراند که آقای خمینی قول بستن آنها و تبدیل شان به دانشگاه را داده بود. او در زندان جمهوری اسلامی، تحت شکنجه "اعتراف" کرد که جاسوس"غرب" بوده و درگیر توطئه کودتا. او پیش ازرسیدن به مرحله اعتراف، روزهای بسیار مجبور بود به جای حرف زدن، "واق" بزند. بازجویانش با او مثل سگ رفتار کردند. سگی که برای "متنبه" شدن باید هر روز دوستانش را در تابوت هایی می دید که شکنجه گران، در آنها محبوس شان کرده بودند. دراز کش؛ بدون نور. آن روزها کسی نگران زندان و شکنجه نبود. هیاتی تشکیل نمی شد و مادران در خانه ها به "عزا" می نشستند.
اما من که هم گوینده بودم و هم روزنامه نگار، راهی برایم نماند جز کشتن "نام". رفتن به عمق بی نامی. جایی که اصولا دیده نشوم. ما یا باید می مردیم یا دیده نمی شدیم. وضعیتی که سال های بسیار دوام آورد. با این حال اوریانا که جایی در عمق قلبم، خانه کرده بود، همیشه این امید را به یادم می آورد که روزی از "زندگی" بگویم و "دیگر هیچ".
تا دوم خرداد رسید؛اوریانا فالاچی وجودم زودتر از من پرید وسط ماجرا. دوباره روزنامه نگاری؛دوباره تنفس؛دوباره بودن. خوب بودن. دیگر روسری اجباری را فراموش کرده بودم؛میهن، رنگی انسانی می گرفت، قتل های زنجیره ای بود، اما بیانیه وزارت اطلاعات هم بود که به یادمان می آورد می توان در انتظار پاسخ بود...
این دوره، کوتاه بود. زمان زیادی نگذشته بود که در دفتر سعید مرتضوی، دادستان الگوی جمهوری اسلامی، بازجویی پس می دادم. چادرسیاهی بر سرم کرده بودند که بوی نفرت می داد؛بوی استبداد. بوی زندان. و به من می گفتند:
ـ چه کسی گفته تو روزنامه نگاری!عنصر نامطلوب وابسته به رژیم شاه و مزدور غرب.
زیر چادر آهسته اشگ می ریختم، بی آنکه قاضی جمهوری اسلامی ببیند، اما صدای دلاور اوریانا فالاچی از دهانم بیرون می آمد که:
من روزنامه نگارم. مزدور نیستم. عاشق میهنم هستم. و چنین نیز خواهد بود.
قاضی اما به سخنان من گوش نمی داد، با تلفن صحبت می کرد؛در همان مکالمات تلفنی و دستورهایی که از آن سوی خط می رسید، سرنوشت "متهمانی" مانند من روشن می شد.
ـ شما عامل غربید. جاسوس. مزدور. فاحشه
و اندکی بعد در زیرزمین های اداره اماکن، که مشق اول راه اندازی سوله کهریزک بود، در برابرخپله مردی عقب مانده با مشت هایی همیشه گره شده، باید جواب می دادم:طرح تهاجم فرهنگی را با چه کسانی می ریزید؟برای انقلاب مخملی از جانب چه کشورهایی حمایت می شوید؟
دوباره ممنوعیت از حضور در عرصه مطبوعات؛نه فقط مطبوعات که همه جا. حتی برای آنکه دوباره کار گویندگی ام را از سر بگیرم و سخن گفتن به جای سوسک ها و موش ها را. مدیر دیگری مانند مرتضوی، صدایم را هم ممنوع کرد. بعد هم هجوم مامورانی بدون حکم به خانه ام؛ضبط اموالم و از همه بیشتر هفت هزار جلد کتابی که حاصل سال ها، کتاب خوانی من و همسرم بود.
چنین بود که یک روز، بدون برنامه قبلی، خودم را در فرودگاه اورلی پاریس دیدم. یک پناهنده سیاسی!
یکی در میان هزاران. آدمی بی نام. پرت شده بودم به اعماق جامعه ای که در آن نه نامی داشتم نه کاری، نه آینده ای. اوریانای وجودم، سخت غمگین بود. اوریانای ایتالیایی در اوج شهرت، در بستر بیماری کتاب می نوشت و من با اوریانای وجودم، دنبال کار در "مک دونالد" می گشتم برای ادامه زندگی!
اوریانا فالاچی سرطان گرفته بود، اما این من بودم که می مردم. مرگی که نه "حق" بود، نه پذیرش آن آسان. چنین بود که دوباره به اوریانای وجودم چنگ زدم و برخاستم. با کمک همسر و دوستانم که آنان نیز سرنوشت هایی مشابه داشتند، دوباره برخاستیم. روزنامه الکترونیکی روزآنلاین را راه انداختیم و دوباره در کوتاه مدت، قلم به کار افتاد. نوشتیم و نوشتیم. روزآنلاین موفق شد. از این شهرک مهاجر نشین پاریسی هم با آیت الله منتظری مصاحبه کردم هم با احمد باطبی. کار کردم. کار. و دوباره لبخند را دیدم که بر لبان اوریانای وجودم نشست. نه!ما تسلیم نمی شویم. ایران کشور ماست، خانه ماست، حق ماست و ما دوباره آن را به دست خواهیم آورد.
تا دوباره موسم انتخابات شد، دوباره رای دادن، دوباره گفتن از آزادی میهن. از راه دور می دیدم که فرزندان میهنم برخویش پارچه سبزی می بندند و یکصدا از آزادی می گویند. تماشای همه اینها از دور، دردناک بود اما امید بخش، نیرو بخش. و در دفتر خاطراتم نوشتم:ما به ایران باز می گردیم. ایران سبز. ایران آزاد.
اما باز نشد. کودتا شد. یک کوتوله سیاسی، یک دروغگو، صاحب یک خنده زشت و پلید، برنده انتخابات اعلام شد. ما به خیابان ها ریختیم. با سکوت و با سربندهای سبز. ما فریاد زدیم:رای من کو؟و به یکدیگر دلگرمی دادیم که:نترسیم، نترسیم، ما همه با هم هستیم.
جواب فریاد ما، گلوله بود؛ گلوله است. گلوله هایی که تنها قلب و سر را نشانه می گیرند. باز، ما هر روز مردیم و می میریم؛در چشمان باز ندا، در خون سهراب، در سینه خونین اشکان که سه گلوله برآن نشست؛در گریه سعید حجاریان؛ در تن زخمی و جان تحقیر شده صدها دانشجوی میهن مان که در خواب و در خوابگاه های دانشگاه ها، مورد ضرب و شتم قرار گرفتند ودر زیرزمین های وزارت کشور، به آنان جیره کتک هر روزه دادند و آب را به روی آنان بستند. و این مردن ادامه دارد.
حالا آقای خامنه ای، که ردای ولایت دائمی برتن خویش و فرزند می دوزد، دستور تعطیلی یک بازداشتگاه غیرقانونی، آن هم به علت "غیراستاندارد بودن" راصادر کرده ست. لابد ذوب شدگان در ولایت هم دل هاشان خوش که رهبر "فرزانه" به میانه آمده و تصمیمی "اسلامی" گرفته است. همین؟! آیا این دستورات از سر استیصال، بردل های داغدیده مادرانی که فرزندانشان در سوله کهریزک، هر روز مردند و زنده شدند و آخر نیزپیکرهای پاک و جوان شان، پر از خون های لخته شده، در دل خاک آرمید، مرهم است؟
نخیر آقا!رهبر مسلمین جهان؛ ولی مطلقه فقیه؛حالا دیگر باید سوله حکومت کودتاچی تعطیل شود تا دل ما آرام گیرد. حالا آنان که فرزندان ما را به "لیسیدن" مستراح های کهریزک واداشتند، باید در محضر قانون حاضر و تنبیه شوند تا ریش ریش دل ما، خنکا گیرد. آمران قتل ها و شکنجه ها باید بر صندلی اتهام و در دادگاه هایی قانونی به پاسخگویی بنشینند تا پدر امیر جوادی فر، از عزایی که او را در بهت فروبرده، به درآید...
نه آقا! آقای خامنه ای! ما با این دستورات به خانه باز نمی گردیم. ما هستیم تا شما هستید. ما هستیم تا احمدی نژاد و مرتضوی و حداد و سرداران رنگ و وارنگ شما هستند. این همه رنج نکشیدیم که شما "فرمان" تعطیلی یک گوانتاناموی اسلامی رابه علت "غیراستاندارد بودن" صادر کنید و ما بگوییم سپاس. دعوا از این مرحله گذشته است.
بله؛ اوریانا فالاچی ایتالیایی مرد؛ جسد او را در میهنش دفن کردند و با احترام. من اما با اوریانایی که همچنان در من زنده است و می نویسد و می خروشد، در یک شهرک مهاجرنشین فرانسوی، هر روز با همه جان باختگان میهن ام، می میرم و زنده می شوم. می نویسم و می گریم. می نویسم. ما می نویسیم. ما می ایستیم.
خواننده ای از سر مهر برایم نوشته:تو اگر در ایتالیا یا فرانسه یا آمریکا به دنیا آمده بودی، دختران ایتالیایی و فرانسوی و آمریکایی آرزو می کردند "نوشابه امیری" باشند. کریستین امان پور می گفت: کاش من "نوشابه امیری" شوم.
او می گوید و من گریه می کنم. برای آن نوشابه امیری که در میهنش، مزدور و جاسوس و فاحشه خوانده شد. برای آن دخترکی که می خواست در میهنش بمیرد؛اما امروز جایی دور، هر روز خبر مرگ امیر و ندا و سهرابی را می شنودکه مشتی آزادی می خواستند و چند مثقال احترام و هرکدام شان نیز می خواستند کسی بشوند؛ کسی مثل اوریانا فالاچی. آن دخترکی که برغم همه این دردها، هنوز اوریانای وجودش زنده است و هر روز به او نهیب می زند: ما روزی میهن مان را پس خواهیم گرفت. ما روزی آواز آزادی خواهیم خواند. ما روزی در میهن خود به خاک سپرده خواهیم شد و خواهیم دید که مردمان، گل های سرخ برخاک مان خواهند گذاشت به احترام. ما روزی در کنار جوانان میهن مان، سرود سبزی ایران را خواهیم خواند. آن روز، آنان که با ما و جوانان ما چنین کردند، از پس دیوار بلند زندان هایی "استاندارد" سرود خوانی ما را خواهند شنید. سرود آزادی. سرود ایران.
نوشابه امیری
nooshabehamiri(at)yahoo.com
من 57 سال دارم؛ و بیش از 48 سال سابقه کار. از بچگی گوینده رادیو بودم. از 16 سالگی، در مدرسه روزنامه دیواری درست می کردم. تکلیفم هم از اول روشن بود: اوریانا فالاچی ایران خواهم شد!
این فقط یک آرزو نبود؛یک تصمیم بود. یک عزم. پس به دانشکده روزنامه نگاری رفتم، کار کردم، نترسیدم، رفتم در دل حوادث. روزنامه نگار شدم. تا شاه در قدرت بود، به عنوان یک روزنامه نگار، حرف دل مردمان را نوشتم. انقلاب هم که شد، "خبر" را در گوشه گوشه مملکت دنبال کردم. به پاریس رفتم. با آیت الله خمینی مصاحبه کردم. همان جا بود که از سر عشق به میهن و نگرانی برای آینده، از آقای خمینی پرسیدم:آیا ایران از زیرچکمه استبداد به زیر نعلین استبداد می رود؟ پاسخ او به این سئوال منفی بود؛اماآینده سرنوشتی غیر از این پیش روی ما ایرانیان نهاد.
درست چند ماه بعد از بازگشت آیت الله خمینی به ایران، روزنامه ها بسته شد و ما به اتهام وابستگی "طاغوت" از روزنامه هایمان، از خانه هایمان، بیرون شدیم. یک سال بعد همسرم به زندان رفت و شش سال و دو هفته را در زندان هایی گذراند که آقای خمینی قول بستن آنها و تبدیل شان به دانشگاه را داده بود. او در زندان جمهوری اسلامی، تحت شکنجه "اعتراف" کرد که جاسوس"غرب" بوده و درگیر توطئه کودتا. او پیش ازرسیدن به مرحله اعتراف، روزهای بسیار مجبور بود به جای حرف زدن، "واق" بزند. بازجویانش با او مثل سگ رفتار کردند. سگی که برای "متنبه" شدن باید هر روز دوستانش را در تابوت هایی می دید که شکنجه گران، در آنها محبوس شان کرده بودند. دراز کش؛ بدون نور. آن روزها کسی نگران زندان و شکنجه نبود. هیاتی تشکیل نمی شد و مادران در خانه ها به "عزا" می نشستند.
اما من که هم گوینده بودم و هم روزنامه نگار، راهی برایم نماند جز کشتن "نام". رفتن به عمق بی نامی. جایی که اصولا دیده نشوم. ما یا باید می مردیم یا دیده نمی شدیم. وضعیتی که سال های بسیار دوام آورد. با این حال اوریانا که جایی در عمق قلبم، خانه کرده بود، همیشه این امید را به یادم می آورد که روزی از "زندگی" بگویم و "دیگر هیچ".
تا دوم خرداد رسید؛اوریانا فالاچی وجودم زودتر از من پرید وسط ماجرا. دوباره روزنامه نگاری؛دوباره تنفس؛دوباره بودن. خوب بودن. دیگر روسری اجباری را فراموش کرده بودم؛میهن، رنگی انسانی می گرفت، قتل های زنجیره ای بود، اما بیانیه وزارت اطلاعات هم بود که به یادمان می آورد می توان در انتظار پاسخ بود...
این دوره، کوتاه بود. زمان زیادی نگذشته بود که در دفتر سعید مرتضوی، دادستان الگوی جمهوری اسلامی، بازجویی پس می دادم. چادرسیاهی بر سرم کرده بودند که بوی نفرت می داد؛بوی استبداد. بوی زندان. و به من می گفتند:
ـ چه کسی گفته تو روزنامه نگاری!عنصر نامطلوب وابسته به رژیم شاه و مزدور غرب.
زیر چادر آهسته اشگ می ریختم، بی آنکه قاضی جمهوری اسلامی ببیند، اما صدای دلاور اوریانا فالاچی از دهانم بیرون می آمد که:
من روزنامه نگارم. مزدور نیستم. عاشق میهنم هستم. و چنین نیز خواهد بود.
قاضی اما به سخنان من گوش نمی داد، با تلفن صحبت می کرد؛در همان مکالمات تلفنی و دستورهایی که از آن سوی خط می رسید، سرنوشت "متهمانی" مانند من روشن می شد.
ـ شما عامل غربید. جاسوس. مزدور. فاحشه
و اندکی بعد در زیرزمین های اداره اماکن، که مشق اول راه اندازی سوله کهریزک بود، در برابرخپله مردی عقب مانده با مشت هایی همیشه گره شده، باید جواب می دادم:طرح تهاجم فرهنگی را با چه کسانی می ریزید؟برای انقلاب مخملی از جانب چه کشورهایی حمایت می شوید؟
دوباره ممنوعیت از حضور در عرصه مطبوعات؛نه فقط مطبوعات که همه جا. حتی برای آنکه دوباره کار گویندگی ام را از سر بگیرم و سخن گفتن به جای سوسک ها و موش ها را. مدیر دیگری مانند مرتضوی، صدایم را هم ممنوع کرد. بعد هم هجوم مامورانی بدون حکم به خانه ام؛ضبط اموالم و از همه بیشتر هفت هزار جلد کتابی که حاصل سال ها، کتاب خوانی من و همسرم بود.
چنین بود که یک روز، بدون برنامه قبلی، خودم را در فرودگاه اورلی پاریس دیدم. یک پناهنده سیاسی!
یکی در میان هزاران. آدمی بی نام. پرت شده بودم به اعماق جامعه ای که در آن نه نامی داشتم نه کاری، نه آینده ای. اوریانای وجودم، سخت غمگین بود. اوریانای ایتالیایی در اوج شهرت، در بستر بیماری کتاب می نوشت و من با اوریانای وجودم، دنبال کار در "مک دونالد" می گشتم برای ادامه زندگی!
اوریانا فالاچی سرطان گرفته بود، اما این من بودم که می مردم. مرگی که نه "حق" بود، نه پذیرش آن آسان. چنین بود که دوباره به اوریانای وجودم چنگ زدم و برخاستم. با کمک همسر و دوستانم که آنان نیز سرنوشت هایی مشابه داشتند، دوباره برخاستیم. روزنامه الکترونیکی روزآنلاین را راه انداختیم و دوباره در کوتاه مدت، قلم به کار افتاد. نوشتیم و نوشتیم. روزآنلاین موفق شد. از این شهرک مهاجر نشین پاریسی هم با آیت الله منتظری مصاحبه کردم هم با احمد باطبی. کار کردم. کار. و دوباره لبخند را دیدم که بر لبان اوریانای وجودم نشست. نه!ما تسلیم نمی شویم. ایران کشور ماست، خانه ماست، حق ماست و ما دوباره آن را به دست خواهیم آورد.
تا دوباره موسم انتخابات شد، دوباره رای دادن، دوباره گفتن از آزادی میهن. از راه دور می دیدم که فرزندان میهنم برخویش پارچه سبزی می بندند و یکصدا از آزادی می گویند. تماشای همه اینها از دور، دردناک بود اما امید بخش، نیرو بخش. و در دفتر خاطراتم نوشتم:ما به ایران باز می گردیم. ایران سبز. ایران آزاد.
اما باز نشد. کودتا شد. یک کوتوله سیاسی، یک دروغگو، صاحب یک خنده زشت و پلید، برنده انتخابات اعلام شد. ما به خیابان ها ریختیم. با سکوت و با سربندهای سبز. ما فریاد زدیم:رای من کو؟و به یکدیگر دلگرمی دادیم که:نترسیم، نترسیم، ما همه با هم هستیم.
جواب فریاد ما، گلوله بود؛ گلوله است. گلوله هایی که تنها قلب و سر را نشانه می گیرند. باز، ما هر روز مردیم و می میریم؛در چشمان باز ندا، در خون سهراب، در سینه خونین اشکان که سه گلوله برآن نشست؛در گریه سعید حجاریان؛ در تن زخمی و جان تحقیر شده صدها دانشجوی میهن مان که در خواب و در خوابگاه های دانشگاه ها، مورد ضرب و شتم قرار گرفتند ودر زیرزمین های وزارت کشور، به آنان جیره کتک هر روزه دادند و آب را به روی آنان بستند. و این مردن ادامه دارد.
حالا آقای خامنه ای، که ردای ولایت دائمی برتن خویش و فرزند می دوزد، دستور تعطیلی یک بازداشتگاه غیرقانونی، آن هم به علت "غیراستاندارد بودن" راصادر کرده ست. لابد ذوب شدگان در ولایت هم دل هاشان خوش که رهبر "فرزانه" به میانه آمده و تصمیمی "اسلامی" گرفته است. همین؟! آیا این دستورات از سر استیصال، بردل های داغدیده مادرانی که فرزندانشان در سوله کهریزک، هر روز مردند و زنده شدند و آخر نیزپیکرهای پاک و جوان شان، پر از خون های لخته شده، در دل خاک آرمید، مرهم است؟
نخیر آقا!رهبر مسلمین جهان؛ ولی مطلقه فقیه؛حالا دیگر باید سوله حکومت کودتاچی تعطیل شود تا دل ما آرام گیرد. حالا آنان که فرزندان ما را به "لیسیدن" مستراح های کهریزک واداشتند، باید در محضر قانون حاضر و تنبیه شوند تا ریش ریش دل ما، خنکا گیرد. آمران قتل ها و شکنجه ها باید بر صندلی اتهام و در دادگاه هایی قانونی به پاسخگویی بنشینند تا پدر امیر جوادی فر، از عزایی که او را در بهت فروبرده، به درآید...
نه آقا! آقای خامنه ای! ما با این دستورات به خانه باز نمی گردیم. ما هستیم تا شما هستید. ما هستیم تا احمدی نژاد و مرتضوی و حداد و سرداران رنگ و وارنگ شما هستند. این همه رنج نکشیدیم که شما "فرمان" تعطیلی یک گوانتاناموی اسلامی رابه علت "غیراستاندارد بودن" صادر کنید و ما بگوییم سپاس. دعوا از این مرحله گذشته است.
بله؛ اوریانا فالاچی ایتالیایی مرد؛ جسد او را در میهنش دفن کردند و با احترام. من اما با اوریانایی که همچنان در من زنده است و می نویسد و می خروشد، در یک شهرک مهاجرنشین فرانسوی، هر روز با همه جان باختگان میهن ام، می میرم و زنده می شوم. می نویسم و می گریم. می نویسم. ما می نویسیم. ما می ایستیم.
خواننده ای از سر مهر برایم نوشته:تو اگر در ایتالیا یا فرانسه یا آمریکا به دنیا آمده بودی، دختران ایتالیایی و فرانسوی و آمریکایی آرزو می کردند "نوشابه امیری" باشند. کریستین امان پور می گفت: کاش من "نوشابه امیری" شوم.
او می گوید و من گریه می کنم. برای آن نوشابه امیری که در میهنش، مزدور و جاسوس و فاحشه خوانده شد. برای آن دخترکی که می خواست در میهنش بمیرد؛اما امروز جایی دور، هر روز خبر مرگ امیر و ندا و سهرابی را می شنودکه مشتی آزادی می خواستند و چند مثقال احترام و هرکدام شان نیز می خواستند کسی بشوند؛ کسی مثل اوریانا فالاچی. آن دخترکی که برغم همه این دردها، هنوز اوریانای وجودش زنده است و هر روز به او نهیب می زند: ما روزی میهن مان را پس خواهیم گرفت. ما روزی آواز آزادی خواهیم خواند. ما روزی در میهن خود به خاک سپرده خواهیم شد و خواهیم دید که مردمان، گل های سرخ برخاک مان خواهند گذاشت به احترام. ما روزی در کنار جوانان میهن مان، سرود سبزی ایران را خواهیم خواند. آن روز، آنان که با ما و جوانان ما چنین کردند، از پس دیوار بلند زندان هایی "استاندارد" سرود خوانی ما را خواهند شنید. سرود آزادی. سرود ایران.
No comments:
Post a Comment