Tuesday, August 18, 2009

اشک هایت از یاد نمی رود - مسيح علي نژاد

قوچانی عزیز اما امروز کریم خان هم با ما گریه می کند

محمد قوچانی و چشم های خیس اش در هم میهن توقیف شده از یادم نمی رود. این آخری ها در تحریریه اعتماد ملی آنقدر خون به دلش کرده ام که حالا از عذاب وجدان در امان نباشم. هی طعنه زدم هی کنایه زدم و هی نق زدم که چرا همه یاران ما را پراکنده کردید و تحریریه خالی از یاران قدیمی مانده است، حال مانده ام که آن پراکندگی داخل فصای روزنامه کجا و این روزها که همه مرغان هم آواز پراکنده شده اند کجا.
حتی نمی دانم خبر مرگ روزنامه را زندانبان به سردبیر دربند روزنامه داده است یا نه؟ چشم های خیس او و دست های مهربان مریم نازنین روی شانه های خسته قوچانی از یادم نمی رود. من همینطوری اش هم متهمم به مرثیه سرایی، متهمم به احساسی نوشتن تا چه رسد به امروز که چشم های همه عزیزانم در انگار پشت صفحه کامپیوتر لرزان می بینم. صدای هر که را از پشت این خطوط نا محرم تلفنی می شنوم دلش می لرزد ، دلم می لرزد. آمارش از دستم در رفته است که از صبح چند بار با بچه ها در تهران حرف زده ام اما هر بار توبه می کنم و پا پس می کشم که مبادا همین هم دردسری شود. تلفن های خارجی. ایمل ها، چت ها…وقتی ایمیل فرستادن جرم است ما که مجرمان قهار این روزهاییم.
رونامه نگاران در تبعید را اینجا در کنارم دارم. سیاسیون در تبعید هم اینجا هستند اما هنوز بی قرار خانه ام و تا صبح کسی اینجا بر سرم داد می زند پایین بگذار آن تلفن لعنتی ات را که برای همه دردسر می شود. روی صفحه فیس بوک حرف می زنیم توی صفحه یا هو ..جی میل …
بی فایده است انگار …می دانم آنجا دردهای حقیقی همکارانم با دلداری های مجازی ما سامان نمی گیرد. می دانم چه ولوله ای در دل ها برپاست و خوب می شناسم روزهای دردی را که دادستان فرمان مرگ مان را صادر می کرد و ما روی پله های روزنامه های زیادی همدیگر را در آغوش کشیده ایم و گریه کرده ایم .
اما یادتان هست ما در بزنگاههای توقیف چه تنها گریه می کردیم؟ یادتان هست هم میهن با آن عظمت و شکوهش وقتی بسته شد ما از اعتماد ملی آمدیم و با بچه ها زار زدیم اما در خیابان کریم خان خبری نبود؟ نفس هم میهن بند آمده بود اما از هفت تیر تا ولیعصر هیچ کس خبر از حال زار ما نداشت .
اما امروز شما تنها نیستید. ما تنها نیستیم.
مردم با ما و در کنار ما هستند اگر چه عزیزان ما در بند و بی پناه مانده اند اما صدایشان را از گلوی مردم بشنوید.
تا دیروز رونامه ها که بسته می شدند، اشک چشم های قوچانی و زیدآبادی و و باقی و بقیه همکارانمان را باید دست های همسران و خانواده هایشان از صورت پاک می کرد اما امروز این مردم هستند که در کنار خانواده های روزنامه نگاران دربند ایستاده اند برای دلداری به خیابان آمده اند. کاش قوچانی می بود و می دید که برای از دست دادن فرزند خوانده اش همه، حتی آنان که از این روزنامه رفته اند نیز با هم و در کنار هم ایستاده اند و مهمتر از همه مردم بی پناه اند که همپای اهالی روزنامه ایستاده اند و باتوم می خورند
امروز روزنامه نگاران ایرانی در یک ساختمان شیشه ای تنها اشک نمی ریزند خیابان کریم خان سراسر اشک مخاطبان است که برای همدلی آمده اند.
هنوز برای همدلی این روزنامه باتوم هایشان را مزه مزه نکرده اند که از گوشه و کنار خبر مرگ آفتاب یزد و سرمایه و چه و چه هم به گوش می رسد. همه سرمایه ما این روزها با هم بودن است حال هر چقدر هم هی پشت هم خطا کنند و خانه را روی سرمان خراب کنند، باز هم خانه خود از پای بست ویران می کنند
چه فروپاشی عظیمی دارد رخ می دهد. کودتا گران هر روز به همدلی مردم با رهبران سیاسی شان کمک می کنند و احمقانه می پندارند که پیروز اند

No comments:

Post a Comment